آیا ترس باعث توقف منطق و عقل میشود؟
گاهی با وجود همهٔ دلایل منطقی برای حرکت کردن و پیش رفتن، ترسْ آدمی را اسیر میکند و موجب توقف میشود…
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
چند روز پیش به «واندرلَند» (Wonderland) یا سرزمین عجایبِ کانادا در تورنتو رفته بودم؛ جایی بزرگ پر از وسایل بازی در مقیاسی بسیار فراتر از شهر بازی که قدیمها نزدیک پارک وی بود. یکی از چیزهایی که دوست داشتم حتماً سوار شوم، ترن هوایی بود که در انگلیسی به آن roller coaster میگویند. و یکی از ترن هواییهای این واندرلند، در کانادا اولین است و در دنیا هشتمین: از لحاظ ارتفاع (بلندی) و مسافت (یا طویل بودن).
با گروهی از دوستان بودیم و البته همه از یک میزان شجاعت برخوردار نبودند. برای همین تصمیم گرفتیم با بازیهای دیگر «دستگرمی» کنیم و بعد سراغ این «هیولا» برویم؛ که اتفاقاً هم نامش «لِویاتان» (Leviathan) است که برگرفته از هیولایی دریایی است که در کتابهای عهد عتیق به آن اشاره شده است.
قبل از مواجهه با این هیولا، خودم را خیلی شجاع تصور میکردم؛ طوری که همیشه فکر میکردم میتوانم سراغ «بانجی جامپینگ» یا کایت سواری و امثال اینها بروم. اما زمانی که سوار «لویاتان» شدم همۀ این تصورات به هم ریخت. ترن هوایی سوار بر شیبی حدود ۴۵ درجه، تا ارتفاع ۹۳ متری بالا رفت. وقتی به منظرۀ اطراف نگاه کردم، دلم هُرّی پایین ریخت. کل واندرلند و وسایلش در ابعاد کوچک پیدا بودند، سقف خانهها و ماشینهای پارکشده در پارکینگ را میشد دید و همۀ اینها در حالی بود که فقط یک محافظ جلو هر نفر بود (جلو شکم هر نفر) و شانهها و بالاتنه کامل آزاد بود.
وقتی ترن هوایی به نوک قله رسید، اوج هیجان بود. ناگاه لویاتان از شیب ۸۰ درجهای (که تقریباً ۹۰ درجه یا کاملاً عمودی به نظر میرسید) به سمت پایین سرازیر شد و با سرعت نزدیک به ۱۵۰ کیلومتر در ساعت، ما را به سمت زمین برد. در آن لحظه، کاملاً احساس میکردی که در حال سقوط هستی. حتی کامل از صندلی جدا میشدی و احساس میکردی باید با دستهایت محکم میلههای محافظ را بچسبی تا سقوط نکنی. در آن موقعیت، هر فکری و هر حساب و کتابی کنار رفته بود، کنترل بدن کاملاً به ناهشیار سپرده شده بود، و همه چیز فقط در خدمت «بقا» و زنده ماندن بود. فقط میتوانستی جیغ بزنی؛ و این جیغ زدن هم کاملاً غیرارادی بود.
و همۀ اینها در حالی بود که خیلیها دستهایشان را آزاد روی هوا گرفته بودند و میخندیدند. واقعیت این بود (و میدانستی) که همه چیز محاسبهشده است و محافظ صندلی با اینکه تمام بدن را نپوشانده، طوری طراحی شده که محال است شخص از صندلی جدا شود و بیرون بیفتد. محکم نگه داشتن میلهها فقط یک واکنش روانی بود. اما ذهن منطقی یا هشیار، در آن وضعیت آنقدر قدرت نداشت تا اجازه بدهد بتوانی دستهایت را آزاد کنی. واقعاً احساس میکردی با آزاد کردن دستها، در یکی از این سقوطهای آزاد یا گردشِ ترن هوایی در پیچهای تندِ مسیر، به بیرون پرتاب خواهی شد!
خلاصه آن سفر، که تمامنشدنی به نظر میرسید، بعد از حدود سه و نیم دقیقه و طی بیش از یک و نیم کیلومتر مسافت، به انتها رسید. وقتی از لویاتان پیاده شدم و پایم روی زمینِ سفت قرار گرفت، دو فکر از ذهنم گذشت:
۱. غریزۀ بقا در آدمی چقدر قوی است. خیلی قویتر از چیزی که در شرایط عادی و معمولی به فکر انسان میرسد. و همین غریزه است که نسل آدمی را طی دهها هزار سال حفظ کرده است. و این غریزه، که تحت کنترل سیستم ناخودآگاهِ بدن است، وقتی انسان در شرایط حاد قرار بگیرد، فکر هشیار را کنار میگذارد تا بتواند کار خودش را بکند. برای همین است که اگر ترسْ بیش از حد تحمل فرد شود، این سیستم فرد را بیهوش میکند (فکر را خاموش میکند) تا بدون دخالت آن بتواند کار خودش را انجام بدهد.
۲. باورهای ما (که در ناخودآگاه جا دارند) چقدر قویتر از منطق و استدلال ما هستند. با اینکه عقل حسابگرِ مبتنی بر منطق و استدلال به من میگفت حتی با رها کردن دستهایم هم کاملاً در صندلی جا خواهم داشت و امن هستم، و حتی با اینکه سند و گواهِ زندۀ این استدلال را میدیدم (کسانی که دو دست خود را با خوشحالی بالا گرفته بودند) اما باز هم ترسِ من که ریشه در تجربههای زندگی، حرفهای دیگران و… داشت، نمیگذاشت حتی فکر جدا کردن دستهایم از میلههای محافظ به ذهنم خطور کند.
و فکر کردم این نکتۀ دوم، چقدر در حیطههای دیگر زندگی هم کاربرد دارد. ترسهایی که واقعاً ترس نیستند، هراسهای خودساختۀ ما هستند، اما آنقدر قویاند که نمیگذارند حتی با اینکه منطق میگوید موفق میشویم و با اینکه موفقیت دیگران را هم میبینیم، پیش برویم. در جا میمانیم چون میترسیم. اقدام نمیکنیم چون هراس داریم.
من از عمد سوار لویاتان شدم چون میخواستم بر بزرگترین هیولای واندرلند غلبه کنم. اقدام کردم و پیروز شدم. به ناخودآگاهم نشان دادم که هراساش بیدلیل بوده است. و مطمئنم که بخشی از آن هراس فرو ریخت. شاید باز هم سوار این ترن هوایی شوم. هر بار، بخشی دیگر از آن هراس میریزد تا زمانی که ذهن من باور کند ناامنیای در این قضیه نیست.
اینجاست که اهمیت این گفتۀ خردمندانه، که از استادم محمود معظمی آموختهام، بیشتر نمایان میشود: «نمیگویم نترس؛ بترس و اقدام کن!»
پینوشت:
۱. در این ترن هوایی و خیلی دیگر از وسایل وحشتناکِ واندرلند، کودکان کمسن را میدیدی که با خوشحالی سوار شدهاند. این واقعیت نشان میداد که چقدر ترسهای ما بزرگسالان نابجا است؛ و چقدر هراسهایی که ناخواسته در دوران کودکی وارد ذهن ناهشیار ما شده، در بزرگسالی هم گریبانگیرمان است.
۲. شنیدهام که ورزشهایی مثل بانجی جامپینگ (پرش از ارتقاع در حالی که فقط کابلی محافظ به بدن وصل است) برای مدیران شرکتهای بزرگ (یا همان CEOها) توصیه میشود. پرش ارادی از ارتفاع، واقعاً کار دشواری است؛ انسان باید ریسک کند. و مدیران شرکتهای بزرگ هم باید ریسک کنند؛ از منطقۀ امن و ده نمک خود خارج شوند تا بتوانند نوآوری کنند. و احتمالاً بانجی جامپینگ و ورزشهای مشابه، به آنها کمک میکند تا بتوانند توان ریسکپذیری خود را بالا ببرند.
۳. پیش از انجام هر کاری که با هیجان و ترس زیادی همراه است، حتماً باید از سلامت عمومی بدن و کارکرد درست اعضا بهویژه قلب مطمئن شد. اگر مشکلاتی در سلامتی دارید یا اگر احساس میکنید خیلی میترسید طوری که ممکن است از ترس غش کنید، پیشنهاد میکنم حتماً با پزشکان متخصص مشورت کنید.
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.