من علیاکبر قزوینی هستم. خرداد و تیر ۱۳۹۶ عجیب در پی «پیر» بودم. در قرن بیستویکم. در کانادا، که حدود ۳ سالی میشد به آنجا مهاجرت کرده و در شهر تورنتو زندگی میکردم… به شهادت تلگرام، ۲۸ ژوئن یا به قول انگلیسیها «جون» بود (ساعت ۱۹:۳۶ به وقت تورنتو، که ۸/۵ ساعت عقبتر از تهران است)، که برای دوست عزیزی که نام او هم مثل من علی است، نوشتم:
گاهی آنقدر مست میشوم که در دو عالم هم نمیگنجم… گاهی وقتها هم برعکس، احساس میکنم تمام زندگی روی قلبم سنگینی میکند. حالت جنون و عاشقی و شیدایی است دیگر:
آن نفسی که با خودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
علی آقای عزیز؛ نمیدانم در قرن بیستویکم هم «پیر» هست یا نه، اما کاش میشد که یک پیر بود و میشد نزدش رفت و حتی فقط با «دیدار»ش روح و جان را تازه کرد.
آن دوست پاسخ داد که:
شما به بنده لطف داری علی آقای نازنین. دنیای ما دنیای بیپیر است. پیری هم پیدا شود مطلقاً بر صفت پیرانِ حلیم و خبیر روزگار باستان نیست. سختیِ کار ما هم همین است که آنقدر به در و دیوار بزنیم بلکه راه را از بیراهه بازشناسیم.
طبیعتاً، کمی مغموم شدم.
فردای آن روز، پیامی از یک دوست نادیده و ناشناخته دریافت کردم. (چند روز قبلش البته در اینستاگرام کمی پیام ردوبدل کرده بودیم، اما برای صحبتِ راحتتر، پیشنهاد کردم مباحثمان را در تلگرام پی بگیریم. آیا این همزمانیها اتفاقی است؟ یقین دارم که نیست.)
در هر صورت، روز پنجشنبه ۲۹ ژوئن ۲۰۱۷ به وقت تورنتو بود که این پیام را از دوستی که هنوز نامش را نمیدانستم، در تلگرام دریافت کردم:
سلام جناب قزوینی عزیز
اولین بار یک سال پیش در نشریهٔ خوب «خلاقیت» با نوشتههای صمیمی و دلگرمکنندهٔ شما آشنا شدم.
به رسم ادب، من محمود پیرحیاتی هستم.
مهندس معمار و یک کتابخوار غیرحرفهای.
القصه، خیلی دلم میخواست یه جوری کائنات برایم این ارتباط را برقرار کند.
و امروز پاسخش را گرفتم.
سال پیش قلبم گواهیِ ارتباط با انسانِ متحولشدهای را آرزو کرد که شما بودید.
پیامها به اینجا که رسید، پاسخ دادم:
ممنونم، ولی بهتر است بگویم سالکی هستم انشاءالله در مسیر. با «متحول شدن» هنوز فرسنگها فاصله دارم.
طی چند روز آینده، همچنان با محمود پیرحیاتی پیام ردوبدل میکردم. هنوز نمیدانستم از من چه میخواهد. و راستش را بخواهید، گاهی وقتها فکر میکردم زیادی میخواهد با من صمیمی شود. به قول معروف، هنوز فالودهنخورده میخواست رفیق شود. مخصوصاً وقتی که نوشت: «کمی از حال خودتان برایم بگویید…» پاسخی سربالا دادم، و توی دلم گفتم حالِ من چه ارتباطی به شما دارد که هنوز چند روز هم نیست آشنا شدهایم ــ و آن هم نه حضوری؛ فقط چند پیام متنی در تلگرام با هم مبادله کردهایم.
آن موقع خیلی خام بودم. نمیدانستم چند روز بعد با خودم خواهم گفت: «محمود خانِ پیرحیاتی! تو حال مرا از کجا میدانستی که ازم در موردش پرسیدی…»
گذشت تا ۵ جولای. محمود پیرحیاتی در اولین پیامِ این روزش برایم نوشت:
ممنون از اظهار لطف شما. [ایشان در دورهٔ «در جستوجوی افسانهٔ شخصی» ثبتنام کرده بودند، و برایشان نوشته بودم: «سلام جناب پیرحیاتی گرامی. باعث افتخار من است که شما در این دوره حضور دارید. انشاءالله که بتوانم مطالب مفید و ارزشمندی ارائه کنم.] در کتابم گفتهام: «نشانهها را دریاب.»
در ادامه، برای اولین بار در پاسخ به ایشان، «وویس» فرستادم و ایشان هم متقابلاً وویس فرستاد و برای نخستین بار، صدای گرم محمود پیرحیاتی را شنیدم.
و در ساعت ۱۵:۵۴ این وویس را برایم فرستاد:
تو این وویس دلم میخواد بخش دیگهای از متن کتابم رو براتون بخونم.
میدونم سرتون شلوغه. ولی این تکه رو هم گوش کنید جسارتاً. خوشحال میشم نظرتون رو هم بدونم.
و متن کتاب را خواند:
پیر ادامه داد:
پذیرش، آغازِ رهاییِ ذهن از شرطی شدن است.
پذیرش، غسلِ تعمیدِ آلودگیهای ذهنی است.
پذیرش، تسلیم میآورد و تسلیم، تصمیم میسازد و تصمیم، عادتها را میشکند.
پذیرش، راهِ ارتباطِ تو با خودت، جهانِ اطرافت و خدایت را هموار میسازد.
پرسیدم: شما گفتید راه پذیرش از مهربانی است. اما من چگونه میتوانم با این همه اتفاقات و… رنج… به شیرینی و مهربانی برسم؟ این تلخکامیها امانی میدهد تا آدمی به خنکایِ مهربانی دست یابد؟
پیر تبسمی کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
بیماری، بدی و شرارت در عالم وجود دارد. ولی اینها به این دلیل برای عموم مردم تلخ محسوب میشود که عامهٔ خلایق نمیتوانند حمکت آن را دریابند. این نوعِ نگاهِ توست که آن تجارب را تلخ میکند، و نه حقیقتِ آنها.
در این وویس، شنیدن نام «پیر» آتشم زد. همهٔ گاردهای محافظتی من در برابر این دوستِ ناشناخته و ندیده، فرو ریخت و به مقام «دیدار» با او نائل آمدم. در حالی که صورتم سراسر اشک شده بود، این وویس را ــ با هقهق و کلماتِ گاه بُریده ــبرای محمود پیرحیاتی فرستادم (کلماتی را در وویس روی آنها تأکید کرده بودم، اینجا داخل گیومه گذاشتهام):
در محضر شما یاد میگیرم… خالصانه… در مطالب شما «اصالتی» میبینم که از یک «درد»ی برآمده. واقعاً مشخصه که یک درد و دغدغهای وجود داره. و از پسِ این درد هست که اینها زاییده شده… برای دوستان خوب آدم همیشه وقت داره… برای دوستان پاک و خوبی مثل شما آدم همیشه وقت داره…
انرژیِ صدایم اصلاً عوض شده است… ادامه میدهم:
پیر… آیا در قرن بیستویکم میشه پیر پیدا کرد؟ گاهی وقتا احساس میکنم در زندگیام پیر رو کم دارم… شاید این ارتباطِ ما راهی برای پیدا کردن این پاسخ هم باشه…
محمود پیرحیاتی در وویس بعدی برایم گفت:
راجع به مطلبی که گفتید، خیلی کلیدی بود و خوشحالم باطنِ شما اینقدر صاف میگیره.
تمامِ کتابِ من از سرِ درد نوشته شد.
حاصلِ سلوکِ عملیِ خودم بوده.
گامِ زدهشدهٔ خودم نوشته شده.
خواهید دید در گفتوگو با آن پیر فرزانه، چقدر رنجکشیده صحبت کردهام.
پیرِ حقیقی، پیرِ جسمانی نیست.
نشانههای مسیر هست که در قلب و سینهٔ سالک تجلی میکنه.
اما پیر جسمانی با شمایل انسانی هم پیدا میشه.
کتابهای کارلوس کاستاندا در عرفان آمریکای جنوبی و مکزیک، کاملاً این رو تأیید میکنه که رابطهٔ کارلوس کاستاندا با دون خوان، و دون خوان با استادش، رابطهٔ پیر و مریدی بوده.
اگر دنبال این باشیم که حتماً [پیر به شکل] انسان باشد، یک بحث هست…
[اما پیر] یک تجلیِ باطنی هم داره که «دردِ تولیدشده» است.
درد جسمی: آمپول و پزشک و دوا درمان.
دردهای باطنی: در عرفانِ اسلامی ــ عملیِ ما، میگوید آن «درد» باید «افزون» شود که آن وقت، تجلیهای دیگری بر آدم میآید.
الان به دردِ بیدردی دچار شدهاند مردم.
درود به این آگاهیِ درونیتون. دقیق زدید! وای به روزی که انسان درد «نداشته باشد»!
موفقیت فقط انگیزه و انگیزش دادن نیست. درکِ حضورِ یک تجلی هست. «اتصالِ برقرار» است…
این مباحث [موفقیت] باید از درون برخیزد.
اگر روزی از اسب پیاده شدی اما رفتن از تو پیاده نشد، بدان عاشقی آسمانی شدهای.
ما مُدام مُردابیم!
من آدمِ مُرده تو خیابون میبینم! نبین به نفس کشیدن. [نبین که نفس میکشند.]
من با افتخار در دورهٔ شما [در جستوجوی افسانهٔ شخصی] ثبتنام کردم، چون شما زدهاید به هدف!
…دلم خیلی میخواد باهاتون صحبت کنم. چون اصلِ جنسی! ببخشید از قالبِ ادبیاتِ حکیمانه خارج شدم… ولی خودت اصل جنسی. مراقبِ باطنت باش!
وویس بعدیِ من از این قرار بود (که همچنان صدایم از اشک و شوق میلرزید):
بدجوری حالِ ما رو خوب کردی با این حرفات… اثرش شاید در صدای من هم مشهود باشه… یک لحظه انگار از قالبِ تن رها شدم… خیلی خوب بود، خیلی…
خوشحالم از آشنایی با شما…
و میدونم اتفاق نیست…
خوشحالم و خدا رو شاکرم که این کانالِ ارتباطی ایجاد شده…
اون «درد داشتن»… یه چیزی فراتر از گذرانِ زندگی…
آدم، آدمِ اهلِ درد و اهلِ دل که پیدا میکنه، خوشحاله…
یه چیزی به ذهنم اومد شهودی: آیا امکانش هست یک یادداشتی بر کتاب شما بنویسم؟…
فقط میتونم بگم خدا رو شاکرم که ما رو سرِ راهِ هم قرار داده…
…گذشت و گذشت و چندین ماه دوره «در جستوجوی افسانه شخصی» سپری شد. در ماه آبان ۹۶، در روز پانزدهم از این ماه، سایت مدرسه تحول فردی را رونمایی و رسما تاسیس این مدرسه را اعلام کردیم. بعد از آن سفر قونیه بود و دورهمیها و برنامههای آموزشی مشترک دیگر. تا امروز که قرار است به امید خدا، «همایش بزرگ شفای ذهن» را برگزار کنیم.
من و محمود پیرحیاتی «مدرسهٔ تحول فردی» را تأسیس کردهایم تا راهِ رفته و راهِ در حالِ رفتنِ خود را با علاقهمندان، مشتاقان و دردمندان سهیم شویم. هدف ما این است که افراد با گوهر درون خود آشنا شوند و تحول حقیقی در آنها رخ دهد. هیچ داعیهای جز این نداریم و در این راه، تا بتوانیم از ادبیات ایران، معماری ایران، فرهنگ ایران و ریشههایمان، همراه با جدیدترین آموزههای موفقیت و تحول در دنیا، بهره خواهیم گرفت.
اگر شما هم چنین دغدغههایی دارید و احساس میکنید این جنس آموزش دارد چیزی را در درون شما صدا میزند، پیشنهاد میکنم روز جمعه ۱۰ اسفند ۹۷، در «همایش بزرگ شفای ذهن» به ما ملحق شوید.
با سلام، اگر ثبت نام نماییم ولی نتوانیم در آن روز حضوری شرکت نماییم، فایل تصویری و صوتی همایش برایمان ارسال میشود؟
با سلام خدمت شما
فایل صوتی همایش برای همه شرکتکنندگان ارسال خواهد شد.
شاد و پیروز باشید
همه چی سه برابر گرون شد. حقوق من کارمند یه ریال اضافه نشد. یه مسافرت ساده نرفتم. این پاییز و زمستون لباس نخریدم. هرچه قناعت کردم فایده نداره. این درون مگه شفای چی میخواد پیدا کنه؟؟؟؟ من حاضرم بیام مناظره کنم
سلام. درک میکنیم که شرایط اقتصادی برای بخش زیادی از جامعه، شرایط خوبی نیست و بسیاری از هموطنان ما وضعیت سختی را تجربه میکنند. اینطور نیست که خود ما هم از ترکشهای و تبعات این شرایط بینصیب مانده باشیم. شاید خیلی بیشتر از خیلی از دوستان، سختیهایی که قابل شرح نیست، ما را آزار داده باشد. اما مهم این است که وقتی شرایط به هم میریزد، ما هم به هم میریزیم یا نه؟ وقتی در بیرون ورشکسته میشویم، ذهناً هم ورشکسته میشویم یا نه؟ ما بر دنیای بیرون کنترلی نداریم. اما بر دنیای درون خود کنترل کامل داریم. درون و بیرون نیز از هم جدا نیست. و تا ذهن و درون درست نشود، در بیرون هیچ اتفاقِ خوبِ پایداری نخواهد افتاد. در هر صورت، شما میتوانید در همین صفحه ببینید که آموزشهای گفتهشده، چه اثری بر شرکتکنندگان داشته است. پس از همه اینها، همچنان میتوانید انتخاب کنید که شرایط و زمین و زمان را مقصر بدانید؛ یا اینکه قدمی برای خود بردارید و راهی متفاوت را پیش بگیرید.
شاد و پیروز باشید
مهم ترین نکته ای که در صحبتتون دیدم که اگر تغییر کند نتایج شما هم تغییر خواهد کرد این بود:
“حقوق من یک ریال اضافه نشد”
تا زمانی که منتظر تصمیم دیگرانید تا زندگی “شما” بهتر شود، هیچ تغییری در زندگی شما صورت نخواهد گرفت
و فکر کنم “شفای درون” دقیقا به همین موضوع می پردازد!
من قبلا از آموزه های این دو بزرگوار به صورت فایل های صوتی استفاده کرده ام و امیدوارم بتوانم در این برنامه نیز شرکت کنم.
درون و بیرون مستقل از هم نیستند. یکی محرک و دیگری راهنما است. چطور میتوانیم اهمیت یکی از چرخهای این دوچرخه را بیشتر از دیگری بدانیم.
ممنونم از دیدگاه شما. دقیقا این دو به هم وابستهاند و بر هم اثر میگذارند؛ اما اصلا بحث اهمیت یکی و بیاهمیت دانستن آن یکی (یا هر نوع ارزشگذاری از این نوع) نیست. مهم این است که ما کدام را میتوانیم کنترل و دستکاری (tweak) کنیم تا نتیجه زندگی ما تغییر کند؟ حقیقت این است که تا درون را درست نکنیم، حتی اگر در آرمانشهر هم زندگی کنیم، زندگی ما تغییرات بنیادی نخواهد کرد. و همانطور که تاکید کردم، ما قدرت و توان کنترل و دستکاریِ دنیای بیرون را نداریم؛ مگر اینکه ابتدا یک ساختار و مدل ذهنی منسجم و مستحکم ساخته باشیم وسپس آن را قدم به قدم در دنیای بیرون پیاده کنیم. البته همچنان، یک سری چیزها از دسترس ما خارج خواهد بود و ما حقیقتا هیچ کنترلِ ۱۰۰ درصدی بر «نتیجه» و «پیامد» نداریم. نتیجه دستِ خدا و در حیطهٔ علمِ مطلقِ اوست. برای همین است که ما در مدرسه تحول فردی میگوییم: تو سهم انسانیات را بپرداز، و سهم الهی را به خدا واگذار! آیا ما سهم انسانی خود را درست و تمام و کمال میپردازیم؟