زندگی چه ارزشی داره اگه یه «گاو» نبینی؟!
در کنار یک جادهٔ سرسبز روستایی بودم. ماشین را پارک کرده بودم که استکانی چای و لقمهای نان و پنیر بخورم. گاوی را در سینهکش تپه دیدم. گاوی سیاه و سفید، در زمینهٔ سبزیِ چشمنواز تپهٔ بهاری. دیدمش که نگاه او هم به من دوخته شده. گرسنگی را، و شوق به خوردن را، در نگاه او دیدم. گویا خوراکی جز علفهای همیشگی را جستوجو میکرد…
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
غروب یکی از روزهای ماه مبارک رمضان است. ماه مبارک که میگویم، از سر تعارف و همراهی با گفتمانِ رسمی نیست. یک باور قلبی است به اینکه این ماه، حقیقتاً خیر و برکتهای زیادی دارد که وصل به آنها، لازمهاش بیش از هر چیز، روزه گرفتن از بدیها و امساک در مصرف هر چیزی است که ما را از نور ــ و از خودمان ــ دور میکند.
اما در غروب این روز، که باد قشنگی هم وزیدن گرفته، با جمعی از دوستان قدیمی مشغول گپوگفتام. همهمان مهمان دو تا از دوستان مشترک بودهایم و حالا پس از خوردن افطاریای سبک و شامی لذیذ، صحبتها گُل انداخته است.
یکی از این میگوید که زمانه چقدر سریع میگذرد، و انگار همین دیروز بود که هر کدام از ما بچههای دبیرستانی بودیم و دغدغههایمان در حد حل کردن تمرینهای هندسه و از سر گذراندنِ امتحان شیمی بود. محمد، که پسر دبستانیاش را هم با خود آورده، میگوید: «دخترم کلاس هفتم است و من اصلاً از ریاضیِ آنها سر در نمیآورم. اگر بخواهم سؤالهایش را جواب بدهم یا در حل تمرینها کمکاش کنم، باید بروم کتاب ریاضیِ آنها را بخوانم…» مکثی میکند و ادامه میدهد: «انگار که دوباره دانشآموز شده باشم!» رضا، که خودش مدیر یک مدرسه است، میگوید: «و چه کسی حالش را دارد! آن هم در این اوضاع!» حمید از او دربارهٔ مدرسهاش میپرسد. بهخنده میگوید: «خرتوخر است!» و همزمان به خودش هم اشاره میکند که یعنی یکی از این «خر»ها هم من هستم.
فکر میکنم آدمی اگر خودش را به خریت بزند، خیلی جاها به نفعش است. اصلاً در سنتِ فرزانگی ما، کم نبودهاند کسانی که خود را به نادانی میزدند، بهاصطلاح «تجاهل» میکردند، در زمرهٔ «عقلای مجانین» بودند یا به همین زبانِ امروزی، خودشان را به خریت میزدند. مثلاً یکیشان بهلول.
یاد یکی از حکایتهای بهلول میافتم:
روزی وزیرِ خلیفه به تمسخر بهلول را گفت: «خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.» بهلول پاسخ داد: «پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیّتِ منی!»
چقدر قدیمیها مخصوصاً، در آثار خود و سخنان خود، از تشبیه و تشبّهِ امور و افراد و اوضاع به حیوانات و روابط میان آنها استفاده میکردند. مخصوصاً جناب «خر» بین آن همه حیوانات جایگاهی خاص داشته و توجهی ویژه به آن میشده است.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
مولانای جان هم در مثنوی عزیز و شریف خود، حکایت یک شهری و یک روستایی را تعریف میکند که روستایی بارها به شهر میرفت و مهمانِ خانهٔ شهری میشد. میخورد و میخوابید و کیف میکرد.
(هر وقت این حکایت را میخوانم، به این فکر میکنم که تصویر و تصوّرِ شهر و روستا در زمان و زمانهٔ مولانا و در ذهن و ذهنیتِ او چگونه بوده است. احساس میکنم قبل از مُدرن شدن دنیا، همه ــ فارغ از اینکه چه نامی به محل زندگی خود میدادند ــ در روستا زندگی میکردند. نه اینکه زندگی در شهرهای مدرن لزوماً ما را خوشبختتر کرده باشد. اتقاقاً خیلی جاها ما را از اصلِ زندگی دور کرده است. اما از اصل ماجرا دور نیفتم. بعداً به آن هم میرسم که اتفاقاً با «گاو» صدر مقاله ارتباط مستقیمی دارد!)
بله، داشتم به محضر مبارک شما عرض میکردم که روستایی در حکایت مولانا، مُدام مهمان شهری میشد و هر بار که از شهری دعوت میکرد که مدتی را در روستا بگذراند و مهمان او باشد، شهری این دعوت را ــ از روی تعارف یا ادب یا هر چیزی ــ رد میکرد. به هر حال، زن و بچهٔ آن شهری بالاخره به ستوه میآیند و میگویند ما که این همه این دوست شما را مهمان کردهایم. الان که هم تابستان است و وقت فراغت. ایشان هم که بارها از ما دعوت کرده. خب چرا ما چند روزی به روستا نرویم؟
به هر حال، این جماعتِ شهری بار و بندیل میبندند و راهیِ روستا میشوند. اما به خانهٔ آن فرد که میرسند چه میبینند؟ چشمتان روز بد نبیند، فرد روستایی میگوید که تو اصلاً کیستی؟ من تو را نمیشناسم! شهری هر چه آدرس و نشانی میدهد که من فلانیام و تو بارها با خانهام آمدی و پذیراییات را کردم، روستایی به خرجش نمیرود. شهری بالاخره کوتاه میآید. میبیند این یارو خرتر از این حرفهاست!
اما کمکم غروب میشود و شب که فرا میرسد، آسمان هم دگرگون میشود. ابرها در هم میپیچند و باد و طوفانی درمیگیرد. شهری، در میانهٔ همان آشفتگی و در تلاش برای محافظت از خانوادهٔ خودش، کُلونِ درِ خانهٔ روستایی را میکوبد و میگوید: «مرد مؤمن! از تو پذیرایی و مهماننوازی نخواستم. اقلاً امشب یک سرپناهی به ما بده. فردا صبح رفع زحمت میکنیم!»
آن روستاییِ جَلَب، که آدم میماند به کدام حیوان تشبیهاش کند، میگوید: «باشد، بیایید در این طویله بخوابید. البته مبادا از یونجهٔ خرهایم بخورید! این تیروکمان را هم بگیر. شب ممکن است گرگ به حیوانهایم حمله کند. اگر آمد، با این تیروکمان بزنش!»
در میانههای شب، صدایی بلند میشود. گویی حیوانی درنده ــ گرگی، پلنگی، روباهی، شغالی ــ به داخل طویله آمده باشد. شهری معطل نمیکند و آن حیوان را با تیر میزند. نگو در آن تاریکی اشتباه دیده بوده و شبحِ کرّهخر را جای گرگ گرفته است. کرهخر میافتد و جان میدهد و در همان حال، بادی از او رها میشود.
روستایی که این سروصداها را شنیده، برسرزنان وارد طویله میشود و یقهٔ شهری را میگیرد که «اوهوی مردک عوضی! زدی خرکرهٔ مرا کُشتی!» شهری میگوید: «نه بابا جان! این گرگ است که آمده بود به طویله بزند. الان تاریک است و درست نمیبینی. برو جلو نگاهش کن.» روستایی اما برافروختهتر از این حرفهاست. میگوید: «من صدای بادِ کرهخرم را میشناسم. حتی بیست نوع باد هم در ظلمات شب رها شود، بین همهٔ آنها میتوانم آن صدا را تشخیص بدهم!» این بار نوبت شهری است که عنان از کف بدهد و یقهٔ روستایی را بچسبد. به او میگوید: «مردکِ پفیوز! تو در روشنایی روز، انکار کردی که مرا میشناسی! مرا که درِ خانهات آمدم و آن همه مهمانم بودی. حالا برای من دادِ تشخیصِ بادِ خرت را سر میدهی؟»
در سه تاریکی شناسی بادِ خر!
چون ندانی مر مرا ای خیرهسر؟
حقیقتاً این خیرهسریهاست که آدم را از راه به در میکند و از رسیدن به حقیقتِ زندگی، به تحقق رؤیاها، به بروز و ظهور افسانهٔ شخصیاش، بازمیدارد.
مولانا البته حکایتهای دیگری هم دربارهٔ خر دارد. از جمله آهویی که در طویلهٔ خران گرفتار شده بود (و چه دردِ بزرگی است با ناهمجنس مصاحب بودن!)، یا قصهٔ کنیزک و خر و کدو. (که رعایتِ ادب اقتضا نمیکند به شرح آن در اینجا، هرچند مولانا نتیجهٔ شگرفی از این داستان گرفته است.)
و چه بسا کسانی که در صورتِ همین قصهها و حکایتهای مولانا میمانند و راه به هسته و درونِ آنها نمیبرند. روایت است که شمس هم زبان تندی داشته است.
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را
کسی مُقیمِ حریمِ حَرم نخواهد ماند!
گاهی این تندیِ زبانِ، روشی بوده برای دور کردن آدمهایی که میخواستهاند با وصل کردن خود به یک آدم دانا و مشهور، اعتبار او را به خودشان منتقل کنند. مثل کسانی که با هر سلبریتی و ناسلبریتیای عکس میگیرند که بگویند: «ببین! من با فلانی هم اینقدر چیک تو چیک هستم که باهاش عکس دونفری میاندازم!» به قول بزرگی: «تو برو آنقدر مشهور شو که من بخواهم با شما عکس بگیرم.» یعنی هر کسی آنقدر به عزت نفساش آگاه باشد و روی اعتمادبهنفس و مهارتهایش کار کند که اگر هم آدمها با هم عکس میاندارند، برای کور کردن چشم این و آن نباشد.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
دوستانم همچنان گرم صحبتاند و من یک دورِ کوتاه در ادبیات و فرهنگمان زده و برگشتهام. ناگاه گوشهایم مکالمهای را شکار میکند. دوست عزیزی که دندانپزشک است، به آن یکی که داروساز است، میگوید: «هر وقت مشتری میآید به مطبم، حالم بد میشود. باورت میشود که چشم دیدنِ هیچکدامشان را ندارم؟» با هیجان ادامه میدهد: «باید سرم را توی دهانشان خم کنم و به زر زدنهایشان گوش کنم!»
دیگران از یک دندانپزشک و سبک زندگی و کاری او چه تصوری دارند، این دوست ما با چه کابوسی درگیر است! البته کابوسی است که خودش برای خودش ساخته. دیگران هم البته نقش داشتهاند. کسانی که احتمالاً موقع انتخاب رشته، به او ــ که شاید ادبیات، شاید جامعهشناسی، شاید فیزیک، شاید مهندسی را دوست داشته، شاید هم اصلاً هیچکدامِ اینها را نمیخواسته و راهی بیرون از فضای آکادمیک برای خودش میجُسته است ــ گفته و اصرارش کردهاند که «دندانپزشکی» بخواند که این رشته نان دارد و پولت از پارو بالا خواهد رفت. حالا یکی بیاید این دوستِ ناخوشحال و ناخُرسند و ناخوشبختِ ما را تحویل بگیرد.
حقیقتاً بدون کشف و تحقق افسانهٔ شخصی، زندگی میتواند چنین رنجِ درونیای باشد که برای همه هم نمیشود گفت. به قول صادق هدایت در صدرِ رُمان مشهورش «بوفِ کور»:
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره، روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیلِ عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخندی شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.
کاش آدمها روزی این زخمهایی را که خودشان به خودشان زده یا اجازه دادهاند دیگران به آنها بزنند، ببیند و برای شفای زندگیشان، که از شفای ذهن شان آغاز میشود، کاری کنند و قدمی بردارند.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
کمی از جمع دوستانم دور میشوم. به سمت باغچهای میروم که در محوطهٔ ساختمان قرار دارد. برگهای گلها و درختها را نوازش میکنم. به تنهٔ یک درخت دست میکشم. از خودم میپرسم: «ما در این زندگیهای شهری، کدام اصالت خودمان را از یاد بردهایم؟» سهراب سپهری سروده بود:
در کف دست زمین
گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن
خیره شدند…
و در کف دست ما هم این گوهرِ ناپیدا هست. درست جلوی چشممان است اما آن را جایی در دهلیزهای تودرتوی وجودمان گم کردهایم. و چون خودمان را گم کردهایم، گُم-راه شدهایم. راهمان را هم گم کردهایم. کاش دوباره یادمان بیاید که این گوهر تابناک در قلب ما به یادگار گذاشته شده. کاش مثل موسی دستمان را به درونِ باطنمان ــ به درون خویشتنِ حقیقیمان ــ فرو ببریم تا ببینیم چگونه تابناک و درخشان بیرون میآید. «در کف دست بشر گوهر ناپیدایی است…»
باز برای خودم سهراب میخوانم:
من اناری میکنم دانه
به دل میگویم:
کاش این مردم
دانههای دلشان پیدا بود!
و همچنان سهراب در من جاری است:
مردمِ بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهِشان،
بیگمان پای چپرهاشان جاپای خداست.
سهراب از گاوهای شیرافشان گفته، و یادم میآید به همین چند وقت پیش که پس از مدتها با گاوی از نزدیک ملاقات کردم.
در کنار یک جادهٔ سرسبز روستایی بودم. ماشین را پارک کرده بودم که استکانی چای و لقمهای نان و پنیر بخورم. گاوی را در سینهکش تپه دیدم. گاوی سیاه و سفید، در زمینهٔ سبزیِ چشمنواز تپهٔ بهاری. دیدمش که نگاه او هم به من دوخته شده. گرسنگی را، و شوق به خوردن را، در نگاه او دیدم. گویا خوراکی جز علفهای همیشگی را جستوجو میکرد.
سفرهٔ یکبارمصرف را باز کردم، پهن کردم روی زمین، و چند تکه نان داخلش گذاشتم. گاو را دیدم که خوشحال و خرامان، به سوی سفره میآید. چشمهایش تمام شادمانی شده بود. آمد و شروع کرد به خوردنِ نانها. همچنان که تماشایش میکردم، دستی بر پشتاش کشیدم. از خودم پرسیدم: «تماشا و نوازش این گاو، این آفریدهٔ شگفتانگیز جهان هستی را، کجا در صفحات مجازی و در میانهٔ گفتوگوهای بیحاصل گم کرده بودم؟»
آفتاب بر من و گاو و تپه میتابد. گرم میشوم. با خودم میگویم: «زندگی چه ارزشی داره اگه یه گاو نبینی؟!»
این مطلب نخستین بار در وبسایت مدرسه تحول فردی منتشر شده است.
[av_hr class=’custom’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’100px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=’#f29200′ icon=’ue801′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-p6xtp6′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
زندگی باغی بزرگه
پُره از گُلای تازه
هرکسی یه باغچه از عشق
برای دلش میسازه…
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-op73ve’ custom_class=” admin_preview_bg=”]
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی8 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید
فقط زندگی کردن در زمان حال میتونه از ما انسانهایی باحال بسازه.
چیزی که این روزها باید فانوس به دست به دنبالش بگردیم.
ممنونم از حس خوبی که منتقل کردین.
ممنونم که مقاله را خواندید و دیدگاه خود را نوشتید جناب منشیزاده. شاد و پیروز باشید
سلام
اگر چه ندیدن یک حیوان از نزدیک نصف عمرمان بر فناست اما مواظب باشیم اخلاق و رفتارمان مثل گاو نباشد. و این عکس مقاله مرا به دیدن فیلم گاو دعوت می کند. با تشکر از مطالب خوب که قابل تأمل هستند.
سلام. ممنون از دیدگاه شما خانم اقبالی. طنز آن را دوست داشتم 🙂
درود بر شما استاد عزیز که متن هایتان همچون عطر گل های بهاری روح آدم را نوازش می کند
ممنونم از شما خانم شایانفر عزیز 🙂
مثل همیشه عالی و روح نواز پر از تمثیل و حکایت و گاه پیش خود می گویم. آهسته به کجا چنین شتابان، اندکی صبر بنشین و از خواندن ادبیات لذت ببر.
سپاس از شما سرکار خانم حاجواحدی. شاد و پیروز باشید