شما خودتان را در معرض خوشبختی قرار میدهید یا بدبختی؟
کانال تلویزیون باز به همان شبکهای برمیگردد که سریال پخش میکرد. سعی میکنم توجهم به بازیِ مقابلم باشد. اما سیگنالها و فرکانسهای ناخوشبختی از تلویزیون به سمت تمام فضای اتاق سرازیر است. تصویر کردن این همه ناخوشبخت و این حجم از ناخوشبختی، و از قِبَل آنها بیننده و تبلیغات و پول جذب کردن، به نفع چه کسی است؟ در جامعهای که این همه در معرض ناخوشبختی است، چگونه میتوان به شادمانیِ جمعی و به خوشبختی همگانی رسید؟
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
تلویزیون روشن بود. نگاهش نمیکردم اما صدایش میآمد. گوشهای نشسته بودم و با یکی از اعضای خانواده مشغول منچبازی بودم. بازی مار و پله، دقیقتر اگر بخواهم بگویم. تاس شمارهٔ ۶ آورد. مهرهٔ قرمز را کاشتم.
از تلویزیون صدای فریادی آمد. توجهی نکردم. در دلم گفتم یکی دیگر از همین سریالهای پر از خشم تلویزیون است که اگر ببینیاش، حالت بد میشود. سالها از سریالهای قشنگ و دلگشایی مثل «خانهٔ سبز» و «همسران»، یا طنازیهای «ساعت خوش»، سپری شده. این سالها هر چه از تلویزیون یادم میآید و سریالهای آن، مخصوصاً سریالهای تولید داخل، همه پر از گریه و داد و فریاد و خشم و خشونت و کینه بودهاند. حتی تیرزهای آنها که پخش میشود، فقط و فقط حاوی مکالمههای پر از فریاد است. چقدر فریاد؟ بس نیست آیا؟ حریفم تاس میاندازد. هنوز بخت به تاسِ او رو نکرده و شش نیاورده. مهرهٔ آبیاش را در دست میفشارد.
تاس میاندازم و شمارهٔ ۳ را به من میدهد. سه خانه جلو میروم. هنوز نه ماری مرا نیش زده و نه از نردبانی بالا رفتهام. راستی این بازی چرا اسمش مار و پله است؟ درستتر این است که بگوییم مار و نردبان! دارم در ذهنم به این فکر میخندم که یک صدای جیغِ ممتد، توجه مرا به صفحهٔ تلویزیون میکشاند. دو تا از شخصیتهای مردِ فیلم با هم دعوا کردهاند و یکی از آنها دیگری را ــ ناخواسته ــ از پنجرهٔ بازِ طبقهٔ چهارم پایین انداخته است. دوربین روی چهرهٔ خونآلود هنرپشهای که نقش زمین شده است، زوم میکند. ۵۱ اینچ خونْ تمام اتاق را پر میکند. تاسام این بار ۵ آورده. پنج خانه میشمارم و میروم جلو. یک مارِ قهوهایرنگ که بدنش را حسابی پیچوتاب داده، نیشام میزند. تمام بدنش را به سمت عقب طی میکنم. دوباره در خانهٔ شروع هستم.
حریفام که تا چند نوبت شش نیاورده بود، الان به واسطهٔ بختِ خوش و استفاده از چند نردبان که سر راهش قرار گرفته، در ردیف سوم از بالاست. به مهرهٔ قرمزرنگم نگاه میکنم که معصومانه در خانهٔ شروع جا خوش کرده است. زندگی پر از بالا و پایین است. گاهی نیشِ مار، گاهی پلههای نردبان. آخرِ بازی را هنوز کسی نمیداند.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-1pymuyi’ custom_class=” admin_preview_bg=”]
دوباره صدای جیغ و داد میآید؛ این بار جیغ و داد یک زن. خواهر و برادرِ سریال، مجادلهای تند و داغ دارند. دیالوگهایشان هیچ به حرفهای روزمرهای که هر یک از ما میزنیم شباهت ندارد. انگار تکگوییهای یک تئاترِ تجربی است. چرا برخی سازندگان سریالها اصرار دارند کلماتی را در دهان بازیگران بگذارند که هیچ به آدمهای معمولی جامعه ربطی ندارد؟ یاد «نقی معمولی» میافتم و سریال «پایتخت». هرچند گاهی داد و بیدادهای آن سریال هم زیاد میشد و روی اعصاب میرفت، اما یکجورهایی انگار آینهای از زندگی عادی را در آن میدیدی. با همهٔ خوشیها و دردها. روحِ خشایار الوند، نویسندهٔ آن سریال، شاد.
مجادلهٔ تند خواهر و برادر تمام نشده است. چهرهٔ برادر، مردی با سبیلهای از بناگوش در رفته، تمام قاب تلویزیون را از آن خودش میکند. چشمهایش را خون گرفته. سریالِ ماه رمضان است خیر سرشان. در شبهای رمضان و در فضای معنوی پس از افطار، پخش چنین سریالی چه وجهی و چه جایگاهی دارد؟ از ذهن سازندگان و پخشکنندگان این سریال سر در نمیآورم. جامعه خسته است و فشار بار اقتصادی و قیمتهای سر به فلک کشیده را بر دوشش احساس میکند. سریالی هم که قرار است فراغتی برای قشرِ تلویزیونبین باشد، به جای ساختن لحظاتی خوش و انتقال چند پیام فرهنگی مثبتِ زیرپوستی، که آدمها را به زندگی و به آینده امیدوار و چشم آنها را به فراوانیِ ذاتیِ جهانی هستی باز کند، مدام تصاویر خشم و کمبود و فقر را نشان میدهد. تکگویی بلندِ مردِ سریال ــ برادر سبیلو خطاب به خواهرش ــ جملاتی سراسر ادبار و بدبختی و بیچارگی و استیصال و کینه است. حالم بد شده است. میروم به آشپزخانه که لیوانی آب بنوشم.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-4vtiu2′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
وقتی برمیگردم، سریال تمام شده است. حالا وقت تبلیغهای آزارندهای است که مدام میخواهند چیزی به شما بفروشند. یکی کفش تبلیغ میکند آن یکی وسیلهای شبیه سشوار برای باد زدن زغالها. تصویر یک کارخانه را نشان میدهد که کارگرانش شبانهروز در حال تولید این بادبزنها هستند. رو به حریفم، که تازه همین الان از یک مارِ زردرنگ نیش خورده، میگویم: «یعنی مردم چقدر زغال میخواهند باد بزنند که یک کارخانه هوا کردهاند که صبح تا شب از اینها تولید کند؟» او هم میخندد.
تلویزیون ملی ما که روزی قرار بوده در فرهنگسازی نقش داشته باشد، حالا بیشتر به بازارمکارهای شبیه است که همچون برخی از شبکههای ماهوارهای، پر از تبلیغات کالاهایی است که نیاز کاذب در مخاطبان ایجاد میکنند و ذهن او را در منگنه قرار میدهند که همین الان عددی را به فلان شماره پیامک کند تا از تخفیفی که فقط همین الان و برای بینندگان این آگهی در نظر گرفته شده، استفاده کند. حقهای نخنما در بازاریابی که خیلی بد اجرا میشود. آیا هنوز کسی اینها را باور میکند؟
تاس میاندازم. شش میآید. جایزهاش را میاندازم. باز هم شش است. دو بارِ دیگر هم شش میآورم. این جور شش آوردن پشت سر هم بازی را یک جورهایی لوس میکند انگار. یا شاید ذهن ماست که شرطی شده به شکست و باور ندارد که چهار بارِ پشت سر هم اگر شانس درِ خانهاش را بزند، به هیچ جای جهان هستی برنمیخورد.
بیست و چهار خانه میروم جلو. اگر یک بیاروم، از نردبانی بالا میروم که مرا به دو خانه قبل از خانهٔ نهایی میرساند. اگر سه بیاورم، یک مارِ گُنده مرا دوباره به آن پایینها خواهد برد. تاس را به حریفم میدهم.
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-op73ve’ custom_class=” admin_preview_bg=”]
سریال دیگری در شبکهای دیگر آغاز شده است. این یکی هم مثل آن یکی. دعوا، مجادله، خشم، صحبتهای سراسر تلخی و سرشار از ناکامی. لحظهای یکی از اهالی خانه، کانال را عوض میکند. در شبکهٔ دیگری، مسابقهٔ فوتبال بین پرسپولیس و یک تیم دیگر در جریان است. هنوز گُلی ردوبدل نشده. مهرههای آبی و قرمز در خانههای مار و پله، بیش از همیشه به هم نزدیک شدهاند. رقابتِ تنگاتنگی در پیش است.
کانال باز به همان شبکهای برمیگردد که سریال پخش میکرد. سعی میکنم توجهم به بازیِ مقابلم باشد. اما سیگنالها و فرکانسهای ناخوشبختی از تلویزیون به سمت تمام فضای اتاق سرازیر است. تصویر کردن این همه ناخوشبخت و این حجم از ناخوشبختی، و از قِبَل آنها بیننده و تبلیغات و پول جذب کردن، به نفع چه کسی است؟ در جامعهای که این همه در معرض ناخوشبختی است، چگونه میتوان به شادمانیِ جمعی رسید؟
یادم به ترانهای میافتد که همین اواخر گویا در برخی مدارس موجب رقص و شادی شده بود. شادی خوب است، اما آن ترانه برای آن سنین و در آن محیط… باعث میشود آدم ابروهایش را بالا ببرد. حتی اولین بار که خودم این ترانه را در یک سفر جادهای در ماشین دوستی گوش کردم، از عباراتش کمی جا خوردم. ولی عجیب هیجانانگیز و رقصآور است ملودی این ترانه!
سریال به تیتراژ پایانی میرسد. خواننده، تمامِ صدای حرفهای و تربیتشدهاش را خرجِ خواندنِ ترانهای غمگین که نه، ترانهای لبالب از بدبختی کرده. ترانهٔ غمگین هم جای خود و کارکرد خود را دارد، بدبختی است که بد است. آدم میتواند غمگین باشد، اما همچنان احساس خوشبختی کند. اما بدبختی، پای آدم را میگیرد و به درونِ باتلاقِ بدترین و پستترین احساسات میکشاند.
شبکه دوباره عوض میشود. هنوز بازی فوتبال تمام نشده. بازی مار و پلهٔ ما اما به آخرهایش رسیده. البته اگر این ماری که نزدیک خانهٔ آخر جا خوش کرده، دوباره نیشمان نزند. تاس میاندازم. پیش میروم. حریفم تاس می اندازد. او هم پیش میرود. هنوز از نیش خبری نیست. تاس بعدی، برای من دو میآورد. دو یعنی پرش به درون خانهٔ آخر! مهرهٔ قرمز رنگ را آنجا میکارم. برنده شدم! حریفم هم فقط سه خانه تا اینجا فاصله داشت. او هم تاس آخر را میاندازد. سه میآورد. حالا مهرهٔ آبی او هم پیش مهرهٔ قرمز من است.
فاصلهٔ برد و باخت، برنده و بازنده، میتواند همینقدر کم باشد. برد و باخت، میتوانند تا این حد نزدیک هم، چیک تو چیک، نفس به نفس، زندگی کنند. در شبکهٔ تلویزیونی هم غوغایی در میگیرد. پرسپولیس بازی را برده و قهرمان لیگ شده است. تماشاگران، شادمان از پیروزیِ تیم، دستهایشان و پرچمهای قرمزی را که در دست دارند، تکان میدهند. دوربین به استودیو برمیگردد. چقدر جای عادل فردوسیپور خالی است، همانقدر که جای ربنای شجریان در لحظات نزدیک به افطار!
تاس و تلویزیون و صفحهٔ بازی را رها میکنم و به حیاط میروم. خوشحالم که مدتهاست سراغ تلویزیون نمیروم و خودم را در معرض سیگنالهای آشفتهٔ ناخوشبختی قرار نمیدهم. امشب هم اینجا مهمانم. و چه حیف، که میبینم از طریق تصویرهای فریبای تلویزیون، از طریق بازیهای حرفهای، از طریق موسیقی و صدا و جلوههای ویژه، ذهنها چطور دستکاری میشوند و باورهای کمبود و بدبختی و خشم و کینه و قضاوت در آنها کاشته میشود. و چقدر باید کار کرد تا دوباره این ذهنها شفا پیدا کنند.
سرم را رو به آسمان میگیرم و اجازه میدهم نسیمِ خنکِ این شبِ دلپذیرِ اردیبهشتی، صورتم را نوازش کند. آن بالا، ماه لحظهای از پشت ابرها بیرون میآید و دوباره در پس آنها نهان میشود.
این مطلب نخستین بار در وبسایت مدرسه تحول فردی منتشر شده است.
[av_hr class=’custom’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’100px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=’#f29200′ icon=’ue801′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-p6xtp6′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غمِ این خفتهٔ چند
خواب در چشمِ ترم میشکند…
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-op73ve’ custom_class=” admin_preview_bg=”]
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی21 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید
سلام.وقتتون بخیر.
این نوشته بنظرم توصیفی بود از چیزی که هر روز خودمون داریم در ابعاد مختلف و درموقعیتهای مختلف میبینیم.و هیچ نتیجه گیری خاصی نکرده بود…انگار که یک گزارش داده بشه بدون اینه راهکار یا راه حلی براش پیشنهاد بشه…
البته اگه ناراحت نمیشید،من شخصا ب ذهنم رسید که لابد بعدا یه جایی میخواید بگید:اینقد پول بدین تا در ده جلسه راه حلش رو بهتون بگیم!
وگرنه بنظرم نمیاد طرح این موضوع بدون هیچ ارائه نظری،خیلی ارتباطی با موضوع سایت داشته باشه…
با تشکر
سلام، سپاسگزارم که نظر خود را نوشتید.
اتفاقاً یکی از آفتهای مطالب و آموزشهایی که در حیطهٔ کلی موفقیت در ایران و خارج از ایران عرضه میشود، همین تلاش مذبوحانه برای راهکار دادن و تکلیف همه چیز را در یک مقالهٔ ۱۵۰۰ کلمهای روشن کردن است. بسیاری از این نوع مقالات را میتوانید در اینترنت بیابید که با چند تا «بولت پوینت» یا «چند تا شماره» میخواهند یک راهحل قطعی برای همهٔ مشکلات شما بدهند: ۴ روش معجزهآسا برای اینکه همیشه حالتان خوب باشد؛ ۷ نکتهٔ کاملاً اساسی که همین الان باید بخوانید تا زندگیتان را از این رو به آن روکنید،… و امثال اینها.
و جالب این است که با این حد اشباع اینترنت از این نوع مطالب، اغلب خواندن آنها موجب هیچ تغییر رفتاری در خواننده نمیشود!
حقیقت این است که «تغییر»، یک پروسه است و دوم این که «میان بر» ندارد. مطالبی از نوع بالا که مثال زدم، ذهنها را طوری شرطی میکند که در تلهای بیفتند که اسمش را گذاشتهام «تلهٔ توهم وجود میانبرُ برای موفقیت». برای همین است که افراد به جای اینکه در پی یافتن ریشهها و تعهد به انجام یک پروسه برای تغییر، که اغلب «درد» هم دارد باشند، فقط در پی راهکارهای مسکّنگونه از این مقاله به آن یکی و از این کتاب به آن کتاب و از این آموزش به آن آموزش میروند. که اگر البته نگاه «پروسهوار» وجود میداشت، باز هم می توانست این نوع پیگیری، اثرگذار باشد.
این مقاله، در مقام تشبیه، شبیه فیلمهایی است که پایانِ باز دارند. تا مقاله با خواندن آن تمام نشود. تا در ذهن خواننده ادامه پیدا کند و او را به نتیجهگیریهایی شخصی، و انشاءالله به حرکت در مسیر درست بیندازد.
شاد و پیروز باشید
با تقدیم سلام مجدد.
پاسخ شما منو به این نتیجه رسوند که شاید خودم هم بصورت ناآگاهانه در همچین تله ای گیر افتادم….و از این دید نگاه نکرده بودم…و اتفاقا موقع مطالعه مطلب،یاد پایان باز بعضی فیلمها افتادم….
ممنونم از وقتی که گذاشتید.
خواهش میکنم. شاد و پیروز باشید
من نگران نسلی هستم که نه چیزی از عرفان ربنا می داند نه از جسارت عادل. نه همزیستی خانه سبز را می شناسد نه خنده های بی تکرار شب های برره. هرچه برای شفای ذهن این نسل و ساختن فرزندانی سبز تلاش کنیم کم است.
بسیار لذت بردم جناب قزوینی.
ممنونم که مقاله را خواندید و خوشحالم که آن را دوست داشتید جناب منشیزاده.
سلام .وقتتون بخیر
ممنون بابت این یادواری ها…
به نظر من مهمترین درس این مقاله قرار نگرفتن در معرض سیگنال های منفی و جایگزین کردن انها با طبیعت ،موسیقی مثبت و نوشته های زیبا و … بود
ممنون استاد قزوینی بزرگوار
سپاسگزارم که نظر خود را نوشتید. دقیقاً به نکتهٔ درستی اشاره کردید.
ویژگی قلم جناب قزوینی، که ما “در جستجوی افسانه شخصی” ها همچنان دوست داریم “استاد قزوینی” بنامیماش… توصیفگری است و نه قضاوتگری، بیان شفاف حس و بینش خود، همراه با مقدار زیادی صلحجویی، حتی در لحظات خشم قلم هم، جوهرش همچنان نیکخواهی است…
اصلا میدونید چیه؟
استادمون جنتلمنه جنتلمنه
ممنونم از کامنت باحال شما شبنم خانم 🙂
سلام
این مطلب شما مرا به یاد کتاب الکترونیکی می اندازه به نام قاتل رویاهاتو بشناس که از رسانه ها سخن گفته بود. رسانه ها بالخصوص تلویزیون با وقت ما بازی می کنند و رو اعصاب ما هم راه می روند و مدت ها هم داستانشان رو ذهنمان مرور می شوند.
دقیقاً همینطور است خانم اقبالی. به نکتهٔ خیلی خوبی اشاره کردید. به همهٔ دوستان پیشنهاد میکنم «قاتل رؤیاهایت را بشناس» را که نوشتهٔ دوست خوبم جناب محمودپیرحیاتی است، مطالعه کنند:
https://www.tahavolefardi.com/roya
شاد و پیروز باشید
به به چقدربه جان ودلم نشست.امیدوارم درسایه اموزش شما روزی بتوانم من هم مطالب دلنشنشینی بنویسم.امین
بسیار سپاسگزارم… به معنای حقیقی کلمه به دلم نشست…
سلام توصیف دقیق و تعمل بر انگیزی بود مدتهاست که رسانه آن لذت های دورهمی بین خانواده ها رو نداره شاید هم فشار تورم و تله روزمره گی بسمت زنده مانی خوراک درست فکری به مردممان نمیدهد اما حقیقت پر رنگ این ماجرا گذر عمر ماست که نباید به غفلت و بیهوده گی بگذرد و هر چیزی که بخواهد انگیزه و تلاش را از ما بگیرد یک سم است و انسان جنسش خدایی و مغلوب کننده است امیدوارم روزی نمادمون خواستن، همدلی و همراهی بشود و وظیفه تک تکمان گامهای هر چند کوچک در لحظه و در این مسیر است. دعایم توفقیق و سلامتتون هست
سلام و درود به دوست فرزانهام آقای قزوینی عزیز
در پاسخ به بانو نگین و اظهارنظری درباره این دستنوشته جذاب باید بگویم، زندگی بشر هر روز که به پیش میرود بر پیچیدگیهای آن افزوده میشود. محتواها و مطالبی که به صورت فستفودی راهحلهایی را برای کنارآمدن با دنیا به ما میدهند، تنها میتوانند به شکلگیری برخی ایدهها در ذهن ما کمک کنند. در حالی که برای رشد و حرکت به سمت کمال ما به چیزهایی فراتر از ایده و یا تکنیک و غیره نیاز داریم. ما به تقویت خرد و یادگیری مهارتهایی نیاز داریم که بتواند به ما کمک کند تا دنیا را با تمام پیچیدگیهایش بپذیریم و لباسی مناسب با شخصیت و رسالتمان برای خود خیاطی کنیم.
به نظر من لازم است در این دنیای پرهیاهو بیش از گذشته به سمت معانی و جوهره اتفاقات و پدیدهها حرکت کنیم. زیرا با کشف تفکر و معنی که پشت هر اتفاق نهفته است، بهتر میتوانیم خود را در برابر آنها محافظت کنیم. تکنیکها و راهحلهای فستفودی شاید در بخشهایی از زندگی ما کمی بر سرعت حرکتمان اضافه کند، اما تنها توان ما را برای رویارویی با بخش کوچکی از هزاران مسائل روزانه افزایش میدهد. ولی توجه به معنا میتواند قدرت خلاقیت و تفکر را در ما به اندازهای افزایش دهد که هنگام رویارویی با مسائلی ناآشنا و حتی نخستین در زندگی، بهدرستی (نه الزاما به راحتی) راهکار مناسب را بیابیم.
من اعتقاد دارم ما به عادل «عادت» کرده بودیم و کافی است چند هفته دیگر نیز بگذرد، آنگاه میبینیم چقدر ساده عادت عادل از سر همه ما میافتد. اما ما «دلتنگ» تفکر و بینشی هستیم که عادل و برنامه او را پشتیبانی میکرد؛ و دلتنگی میتواند سالها دستش بر گردن ذهن ما باشد. البته این موضوع را میتوانیم به ربنای شجریان و دهها مورد دیگر نیز تعمیم دهیم…
بدرود
سلام جناب رضائی عزیز، از خواندن تحلیل بسیار زیبا و دقیق شما لذت بردم. ممنونم.
خیلی خوشحالم که مدتی است از تلویزیون ، برنامه ها و اخبار سرد و بی محتوی دور شده ام. ذهن مراقبت و محافظت همیشگی می خواهد. توصیفتون عالی بود استاد قزوینی عزیز
سپاس از شما سرکار خانم بدری. شاد و پیروز باشید.
سلام و عرض ادب
استاد قزوینی عزیز و مهربان؛
قلم زیبا و دلنشین شما مانند همیشه پُر است از «هنر» و «خلاقیت»؛
سپاسگزارم از یادداشتِ ارزشمندتان.
سلام جناب اردیبهشت عزیز. ممنونم از کلمات پرمهر شما. شاد و پیروز باشید