چگونه میتوان از زندگی مثل یک بازی لذت برد؟
Enjoy the ride (از سواری لذت ببر!)… چطور میتوانیم از زندگی سواری بگیریم و در عین بالا و پایین رفتن، با هیجان و شادی از زندگیمان لذت ببریم؟
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’50’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’50px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’30px’ custom_margin_bottom=’30px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
یک سال بود که این ترس با من و در من زندگی میکرد. وجود داشت، مثل فیلی گنده داخل اتاق؛ و من سعی میکردم انکارش کنم. یک چیزی سال گذشته مرا مغلوب کرده بود، بذری از هراس را در من کاشته بود، و نمیخواستم ببینماش.
آن چیز، آن هیولا، نامش «لِویاتان» (Leviathan) بود ــ نامی برگرفته از هیولایی دریایی که در کتابهای عهد عتیق به آن اشاره شده است ــ و به شکل یک ترن هوایی یا roller coaster در سرزمین عجایب کانادا تجسم یافته بود. با آن چشمهای قرمز و صورت سبزش، شبهایی خواب را از چشمان من ربوده بود، و در این یک سال، جایی در پستوهای تاریکِ ذهنِ من ــ در آن دالانهای درازی که از هر تونلِ وحشتی خوفناکتر است ــ مرا به مبارزهٔ دوباره میطلبید.
و من هر بار، میکوشیدم از دستش فرار کنم…
اما پیش از اینکه این متن زیادی شما را گیج کند، اجازه بدهید چند مورد را توضیح بدهم.
«واندرلَند» (Canada’s Wonderland) یا «سرزمین عجایبِ کانادا»، جایی است در تورنتو، پر از وسایل بازی در مقیاسی بسیار فراتر از «شهر بازی» که قدیمها نزدیک پارک وی بود. اغلبِ وسایل بازی در این سرزمین، به شکلی «خشن!» افراد را بالا و پایین میکنند، چپ و راست میکنند، و حسابی میتابانند و میپیچانند. آنقدر که در یک نگاه، تصور میکنی اینها همه ابزارهایی برای شکنجه هستند و تعجب میکنی که چرا آدمها باید وقت بگذارند و پول خرج کنند تا سوار وسایلی چنین ترسناک شوند.
مثلاً یکی از آنها، برجی بلندی با ارتفاعی نزدیکِ ۱۰۰ متر است که از آن بالا، افراد (البته نشسته روی صندلیهایی محافظتشده) به سمت زمین ول میشوند و جایی میانههای زمین و آسمان، میبینی که روی صندلی نیستی و احساس میکنی الان است که واقعاً سقوط کنی. هرچند تا بیایی دست و پا بزنی، خودت را دوباره سالم و سلامت روی زمین مییابی.
سال گذشته، اوایل شهریورماه با جمعی از دوستان به این پارک بازی رفته بودیم. از پیش، وصف ترن هواییِ آن را شنیده بودم که در کل کانادا نظیر ندارد. همانطور که پیشتر نوشتم، نامش «لویاتان» است و صف عریض و طویلی هم برای سوار شدن دارد. آنقدر طرفدار دارد که در آخر هفتهها، شاید حدود یک ساعت باید در صف بایستی تا حدود سه دقیقه سوار ترن هوایی شوی. پیش از آن، من اصلاً سوار ترن هوایی نشده بودم، اما به فیزیکِ این دستگاهها بسیار علاقهمند بودم (اینکه چطور شیبها و ارتفاعها و… محاسبه میشود تا به محض اینکه ترن تا نقطهٔ اوج اولیه بالا برده شد، از آن پس صرفاً با قوانین جاذبه کل این مسیر پر پیچ و خم را طی کند). جدا از این، تصور میکردم سواری با ترن یک تجربهٔ سراسر خوشی است. اما زمانی که شهریور ۹۵ سوار لویاتان شدم، این تصور بهتمامی فرو ریخت.
ترن هوایی سوار بر شیبی حدود ۴۵ درجه، تا ارتفاع ۹۳ متری بالا رفت. وقتی به منظرۀ اطراف نگاه کردم، دلم هُرّی پایین ریخت. کلِ واندرلند و وسایلش در ابعاد کوچک پیدا بودند، سقف خانهها و ماشینهای پارکشده در پارکینگ را میشد دید و همۀ اینها در حالی بود که فقط یک محافظ جلو هر نفر بود (جلو شکم هر نفر) و شانهها و بالاتنه کامل آزاد بود. وقتی ترن هوایی به نوک قله رسید، اوج هیجان و ترس بود. ناگاه لویاتان از شیب ۸۰ درجهای (که تقریباً ۹۰ درجه یا کاملاً عمودی به نظر میرسید) به سمت پایین سرازیر شد و با سرعت نزدیک به ۱۵۰ کیلومتر در ساعت، ما را به سمت زمین برد. در آن لحظه، کاملاً احساس میکردی که در حال سقوط هستی. حتی کامل از صندلی جدا میشدی و احساس میکردی باید با دستهایت هر چه محکمتر میلههای محافظ را بچسبی تا سقوط نکنی. در آن موقعیت، هر فکری و هر حساب و کتابی کنار رفته بود، کنترل بدن کاملاً به ناهشیار سپرده شده بود، و همه چیز فقط در خدمت «بقا» و زنده ماندن بود. فقط میتوانستی جیغ بزنی؛ و این جیغ زدن هم کاملاً غیرارادی بود. ترس، تو را در چنگالهای خودش گرفته بود.
خلاصه آن سفر، که تمامنشدنی به نظر میرسید، بعد از حدود سه و نیم دقیقه و طی بیش از یک و نیم کیلومتر مسافت، به انتها رسید. زمانی که پایم را دوباره روی زمین سفت گذاشتم، نمیدانستم آیا دوباره سوار این ترن خواهم شد. هراس زیادی در دل من ایجاد شده بود. حتی چند شب پیاپی، صحنههای توقف بالای قله (و آن منظرهٔ اطراف) و نیز لحظهٔ سقوط، در آستانهٔ خواب در ذهنم مجسم میشد و بارها با ترس از سقوط، از خواب میپریدم. با اینکه سوار لویاتان شده و به سلامت این سفر را طی کرده بودم، اما ترسی پنهان در من رخنه کرده بود. ترس از اینکه اگر دوباره سوار آن شوم چه اتفاقی میافتد. و اینکه دیده بودم خیلیهای دیگر چطور دستهایشان را بالا گرفته و کل مسیر را با خوشحالی طی میکردند. این سفر، این سواری، ترس داشت یا لذت؟ آیا همانطور که من لحظهشماری میکردم تا ترن به نقطهٔ پایانی برسد و بایستد، آنها هم دلشان میخواست زودتر این سواری تمام شود یا همچنان ادامه داشته باشد؟ چطور میتوانستند دو دست خود را رها کنند در حالی که من سفت و با فشار، میلهٔ محافظ را چسبیده بودم؟…
یک سال گذشت و به شهریور ۹۶ رسیدیم. واندرلند تقریباً فقط تابستانها کار میکند و در ماههای طولانیِ زمستان تعطیل است. با اینکه در این تابستانِ کوتاه چند باری فرصتِ رفتن به آنجا پیش آمده بود، در پسِ ناخودآگاهم تمایلی به دوباره رفتن به آنجا نداشتم. آن «ترس»، هر هیجان و لذتی را سرکوب کرده بود. چه فایدهای داشت به جایی بروم و پول خرج کنم که مرا یاد تجربههای ناخوشایند میانداخت؟
با این حال، وقتی یکی از دوستان دعوت کرد که یک روزِ شنبه را با هم به واندرلند برویم، خلاف ادب بود که این دعوت را رد کنم. رفتیم و در وسیلهٔ اولی که سوار شدیم (تابِ کشتیمانندی که مثل آونگ، یک انحنای تقریباً ۱۸۰ درجهای را طی میکرد) چشمهایم را بستم. حس میکردم که الان مثلاً در نقطهای هستم که اگر چشمهایم را باز کنم، میبینم صورتم به سمت زمین است و هر آن امکان دارد که سقوط کنم؛ اما بسته بودن چشمها یک آرامشی میداد که بتوانم از این ترس عبور کنم. زمانی که از این وسیله پیاده شدم اما حس خوبی نداشتم: چه فایده که تجربهٔ سواریام ناقص و بدون دیدن و جذب کردن منظرهها باشد؟ انگار که این وسیله استعارهای از «زندگی» باشد، و من کل زندگی را سپری کرده باشم «بدونِ تجربه کردنِ آن». برای همین، تصمیم گرفتم از وسیلهٔ بعدی، کامل همه چیز را بچشم و مزهمزه کنم. حتی ترس را.
وسیلهٔ بعدی که سوارش شویم، مثل سیخ بزرگی بود (فرض کنید آدمها، تکههای گوشت روی آن!) که دور محور خودش میچرخید و چند بار هم بالا و پایین میشد. البته زیر این «سیخ» آتش نبود؛ آب بود و فوارههای آب. با این حال، در طی این سواری چند بار آدم کاملاً سروته میشد و تقریباً تا سطح آب، کلهاش پایین میآمد. زمانی که روی صندلی این وسیله نشستم و میلههای محافظ بسته شد، نجوایی را در ذهنم شنیدم: Enjoy the ride! (از سواری لذت ببر!). با شنیدن این نجوا، این تصور که این وسیلهها هر کدام استعارهای از زندگی هستند ــ که درست مثل زندگیِ واقعی آدم را بارها سروته و چپوراست میکنند و در پیچها و موقعیتهای هولناک قرار میدهند ــ بیش از پیش برایم پررنگ شد. و با خودم گفتم اگر قرار است از زندگی هم با همهٔ بالا و پایینهایش لذت ببرم، باید بتوانم از این سواری هم لذت ببرم. اینطور شد که شروع کردم عبارت Enjoy the ride را با آهنگ برای خودم بلندبلند خواندن، تا مغزم و ذهنم هم بفهمد که من قرار است لذت ببرم. تا ذهنم هم همکاری کند و بفهمد که قرار نیست این ماجرا ترسناک باشد. تا «واقعیتی» را برای من بیافریند که در آن، قرار است من هیجان داشته باشم و لذت ببرم نه اینکه رنج بکشم و بترسم. همانطور که سروته میشدم و بالا و پایین، و منظرهٔ درختها و آب و آدمها و… را میدیدم، با خوشحالی میخواندم Enjoy the ride، و واقعاً داشتم لذت میبرم. زمانی که سیخِ گردان ایستاد و پیاده شدم، حسی عالی داشتم. پر از شادمانی و پر از شورِ زندگی.
چند وسیلهٔ دیگر را هم سوار شدم و در همهٔ آنها هم نوار اصلی که در مغزم نواخته میشود، ترانهٔ Enjoy teh ride بود. دوستم (که او هم نامش علی است) پس از یکی از این سواریها پرسید آن شعری که آن بالا میخواندی چه بود؟! گفتم همهاش بداهه بود و همهاش به قصدِ تجربهٔ هیجانِ توأم با لذت. به قصدِ دور کردن ترسهای واهی. میخواندم:
Enjoy the ride: از سواری لذت ببر!
You’re going to be safe here: قراره که این بالا سالم و در امنیت باشی!
Watch and absorb everthing: تماشا کن و همهٔ چیزها را جذب کن! (تجربه را کامل بچش و طعمش را مزهمزه کن!)
It’s terreific: عالیه!
It’s fantastics: بینظیره!
It’s awesome: محشره!
و همه چیز عالی و بینظیر و محشر بود.
جز یک چیز.
هنوز «لویاتان» با آن چشمهای زردش مرا تحقیر میکرد. میگفت دیدی همهاش سوار وسایلی شدی که کل بدن و شانههایت با میلههای محافظ پوشانده شده بود؟ عمراً بتوانی سوار من شوی که فقط یک کمربند و یک میلهٔ محافظ جلوی شکمت قرار دارد. هیولای سبزرنگ با آن بدن مارپیچاش مرا به مبارزه میخواند و من مدام سعی میکردم نشنیدهاش بگیرم.
اما انگار من به واندرلند «برده شده بودم» تا فقط با لویاتان مبارزه کنم. وقتی خیلی از بازیهای دیگر را سوار شدیم، و دیگر میخواستیم واندرلند را ترک کنیم، ناگاه قدمهایمان به سمت لویاتان رفت. با خودم گفتم نهایتش این است که تا جلوی آن میرویم و بعد برمیگردیم. به آنجا رسیدیم. دوستم علی داخل صف رفت و من گفتم فکر میکنم. به احتمال ۹۹/۹۹ درصد نخواهم آمد… (دوستم دو سه باری دیگر سوار لویاتان شده بود، اما هیچ باری دستهایش را رها نکرده بود. کاری که میدیدی بچههای فسقلی هم میکنند…) من بیرونِ صف ایستاده بودم. در تردید برای اینکه به دوستم ملحق شوم یا نه. در تردید برای اینکه از این «مرزِ ترس» عبور کنم یا نه. دلم میخواست بروم و این ترس را شکست بدهم، و از طرفی صحنههای آن ارتفاع و سقوط آزاد پارسال دوباره در ذهنم مجسم میشد. با خودم میگفتم اگر دستهایم را رها کنم (که آخرِ شجاعت است) و بعد بترسم و بخواهم دوباره میلهها را بگیرم و در این میانه هول شوم و زیادی وول بخورم و از صندلی پرت شوم پایین چه؟ میمیرم که! (و تصور این ترسها، میدانید، از خودِ تجربهٔ ترس بدتر است.) اینجا بود که ندایی از بیرون به کمکم آمد. همسرم گفت که «برو.» گفت تو میتوانی، و تو که خودت برای دیگران دربارهٔ فرا رفتن از مرزهای ترس صحبت میکنی، لازم است اینجا این قدم را برداری و بروی.
دیگر جای ماندن نبود. رفتم و در صف، به دوستم علی ملحق شدم.
***
انتظار برای سوار شدن به لویاتان، زیر آفتاب تند و مستقیم تورنتو، طولانی و خستهکننده بود. حتی خوابم گرفت. اما هر بار که به سوار شدن به لویاتان فکر میکردم، خواب از سرم میپرید و کف دستهایم عرق میکرد. نمیدانستم چه خواهد شد. فقط میدانستم که «تصمیمام را گرفتهام.» من به این مبارزه دعوت شده بودم و جایِ جا خالی دادن نبود.
بالاخره بر صندلیهای لویاتان مستقر شدیم. من روی یکی از صندلیهای کناری نشستم. (هر ردیف از لویتان، چهار تا صندلی دارد، بنابراین دو نفری که وسط مینشینند، هر دو سمتشان آدم است، یک جور حس اطمینان انگار. اما قرار بود من روی صندلیای بنشینم که سمت چپام، فقط فضای خالی بود.) به توصیهٔ دوستم، هنگام بالا رفتن لویاتان، به پایین نگاه نکردم که بیخود دلم بریزد. مستقیم چشم دوختم که پشتیِ صندلیِ جلو. و زیر لب با خودم تکرار میکردم: I’m going to enjoy this ride (قراره از این سواری لذت ببرم). دستهایم را هم از همان ابتدا، با کلی ترس و لرز، کمی بالا نگه داشتم؛ اما نه خیلی بالا، تا اگر هول ورم داشت، سریع بتوانم میلهها را بگیرم.
بالاخره، لویاتان به اوج قله رسید و تا متوجه شوی، سقوطِ آزادش آغاز شد. دستهایم همچنان رها بود (و دیگر کامل آنها را بالا برده بودم) اما این سقوط آزاد به جای «ترس»، «هیجان» داشت! به سرعت از مارپیچها و مسیرهای بالا و پایین عبور میکردیم و دستهای من همچنان رها بود. باورم نمیشد که این خودِ من هستم! باز هم نشیمنگاهم از صندلی فاصله گرفته بود، اما این بار ترسِ سقوط نداشتم: پاهایم اتوماتیک از زانو خم شده بودند، و کف پاهایم به دیوارهٔ پایین صندلی چسبیده بود؛ و من میدیدم که در این وضعیت کاملاً در امن و امان هستم و بدون مزاحمتِ میلههای محافظی که تمام بدن و شانههای مرا پوشانده باشند، مثل یک «پرنده» دارم پرواز میکنم. همهٔ اینها «ناخودآگاه» انجام شده بود: مغزم دیده بود که من قرار نیست با ترس و لرز و پر از فشار، میلهها را بچسبم، و خودش را با وضعیت جدید تطبیق داده و فرمانی نو را به اعضای بدن صادر کرد بود. با خودم آواز میخواندم، و میگفتم که الان همچون پرندهای در حال پروازم. همچنان شوق ادامهٔ پرواز داشتم که لویاتان به انتهای مسیرش رسید. آنقدر هیجان داشتم که دوست داشتم باز هم سواری ادامه مییافت؛ درست برعکسِ پارسال که برای تمام شدن سواری، لحظهشماری میکردم. وقتی پایم را روی زمین گذاشتم، احساس یک فاتح را داشتم. پیروز شده بودم.
برگشتم و مستقیم به چشمهای لویاتان زل زدم. دیگر آن حالت خصمانه را نداشت. مهربان شده بود. به من گفت: «دیدی ترس نداشت! دیدی همهاش لذت بود و هیجان! دیدی با هم حالش را بردیم! دیدی چقدر خوب سواری میدهم اگر سواری گرفتن از من را بلد باشی!» و خوب که به چشمهای لویاتان، بدن سبز و اندام پر پیچ و خماش نگاه کردم، دیدم که چقدر همهٔ اینها شبیه «زندگی» است…
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی2 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام
ممنون از اینکه مطالب را به سادگی و روان بیان میفرمایید جناب استاد قزوینی عزیز شما فوقالعاده هستین واقعا درس ها اینگونه در ذهن ماندگار میشن با مثال ها و داستان ها
زندگی به ما میگه :من خوب سواری میدم ، به شرط اینکه سواری گرفتن از من را بلد باشی
ممنون از متن سرشار از احساس و هیجانتون.
عالی بود
بفکر افتادم که چقدر لویاتان توی زندگم هست که فرصت تجربه اش رو بخاطر ترسام از دست دادم.