ایران بهتر است یا کانادا؟
کدام جغرافیا حالِ ما را خوشتر میکند؟… چند مشاهدهٔ کاملاً شخصی دربارهٔ ایران و کانادا
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’۵۰’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’۵۰px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’۳۰px’ custom_margin_bottom=’۳۰px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
توضیح: سال پیش، درست چنین روزی یعنی ۱۵ بهمن، بعد از یک سال و نیم زندگی در کانادا که سختیها و البته شیرینیهای خاص خودش را داشت، سفری کوتاه به ایران داشتم. پس از بازگشت به کانادا، مشاهدات و برداشتهای خودم را در قالب مقالهای مفصل نوشتم که طی دو شماره در مجلهٔ خلاقیت منتشر شد. متن این مقاله، پس از حدود یک سال نخستین بار به صورت آنلاین از طریق وبسایت مدرسه تحول فردی منتشر میشود.
***
عنوان این مقاله شاید شما را به یاد آن سؤال معروف بیندازد که در سالهای مدرسه، حداقل یک بار به عنوان موضوع انشا به ما داده میشد: «علم بهتر است یا ثروت؟» خوشبختانه الان نه در سالهای مدرسهایم و نه مجبوریم با متنهای کلیشهای، پاسخهایی بدهیم که نه خودمان از ته قلب به آن اعتقاد داشتیم و نه معلمهایمان.
مینوشتیم: «البته واضح و مبرهن است که علم از ثروت بهتر است چون ثروت ممکن است از دست آدمی برود اما علم همیشه با انسان همراه است…» و خودمان هم میدانستیم که یک جای این پاسخ ایراد دارد. چون آن همه سال (۱۲ سالِ پیاپی شوخی نیست) قرار بود درس بخوانیمتا بعد در یک دانشگاه خوب در یک رشتهٔ «تاپ» قبول بشویم تا به واسطهٔ آن جایی استخدام شویم تا… «پول دربیاوریم»!!!
بیخود نیست که هنوز هم بسیاری از ما در زمینهٔ مالی زندگی دست و پا میزنیم، چون نه باورهای درست دربارهٔ پول و ثروتمندی داریم و نه روشهای خلق پول را آموختهایم.
اما از صحبت و سؤال اصلی مربوط به این مقاله دور نیفتیم. «ایران بهتر است یا کانادا؟»
همین اول کار خیالتان را راحت کنم که قرار نیست به سبک آن انشاها، یکی را بالا ببرم و دیگری را بکوبم. بیشتر از یک سال و نیم است که در کانادا زندگی میکنم، اینجا توریست و گردشگر نیستم، و در این مدت بسیاری از بالا و پایینهای زندگی در این کشور غربی را تجربه کردهام.بیشتر از ۳۸ سال هم ایران بودهام و همین بهمنماه گذشته هم بعد از یک سال و نیم، سفری ۱۷-۱۸ روزه به تهران داشتم.
در این مقاله قصد دارم دیدهها و برداشتهای خودم را از دو جامعهٔ ایران و کانادا، با شما در میان بگذارم و البته باید تأکید کنمکه این موارد در نهایت برداشتهای شخصی من است؛ هرچند هدفم این است که ــ همچون سایر مقالات و آموزشهایم ــ کمک کنم جامعهای بهتر داشته باشیم و جهان را به جایی بهتر برای زیستن تبدیل کنیم.
مهاجرت: پدیدهای که مفهوم آن خیلی تغییر کرده است
اولین روز فوریه ۲۰۱۷ یا همان میانههای بهمن ماهِ خودمان، وقتی هواپیما میخواست از فرودگاه بینالمللی پیرسون در تورنتو بلند شود، یک حس خاص داشتم. به لطف اینترنت و شبکههای اجتماعی، از ایران و وقایع ایران دور و بیخبر نبودم و اصولاً این روزها مفهوم مهاجرت با حتی یکی دو دههٔ گذشته هم فرق کرده و کسی که برای ادامهٔ زندگی به کشوری دیگر میرود، اینطور نیست که حضورش به کل نامحسوس شده باشد ــ نه در ایران از او خبر داشته باشند و نه او از از ایران و رویدادهایش بیخبر باشد.
مهاجرت در هر حال و حتی امروز هم سخت است و واقعاً نمیدانم در سالهایی که تنها راهِ ارتباطی، تلفنهای دقیقهای چند دلار بود و ارسال و دریافت نامههای کاغذی و خبرهایی که دیر به دیر میرسید، چطور مهاجران و خانوادههایشان میتوانستند آن دشواریها را تحمل کنند. من که بعید میدانم میتوانستم چنان جدا بودنی را تاب بیاورم.
این روزها میتوان به صورت ویدیویی با خانواده صحبت کرد، خبرهای خوب و بد ایران را همان لحظه با عکس و فیلم در کف دست داشت؛ و با این حال باز هم دشواری و دلتنگی هست…
با این توصیفات بود که در آن لحظه که هواپیما میخواست بلند شود، تصورِ دیدنِ دوبارهٔ ایران، دیدن خانواده و دوستان از نزدیک، و تجربه کردن شهر، شوق و حسی عجیب به من داده بود.
بارها در آن یک سال و نیم، شبها خواب میدیدم که بر سنگفرشهای پیادهروهای تهران قدم میزنم، و صبح که بیدار میشدم میدیدم که همهٔ آنها خواب بوده است.
این بار اما قرار بود دوباره ایران را واقعاً تجربه کنم.
از جهان اول به جهان سوم؟
مسیر پرواز من یک توقف در ترکیه داشت. زمانی که هواپیما در فرودگاه بینالمللی آتاتورک در استانبول بر زمین نشست و پس از سوار شدن بر اتوبوسِ حمل مسافران
و طی کردن مسیری کموبیش طولانی وارد ساختمان فرودگاه شدم، احساس کردم حس و حالِ فضای اینجا کاملاً متفاوت با تورنتو است. یک جور اضطراب را حس میکردم، و احساس میکردم باید بیشتر مراقب مدارک و بارهایم باشم.
هرچند کانادا و مخصوصاً تورنتو چنان درهمتنیده از ملیتهای مختلف است که بعید است در یک نقطه از شهر بتوان افرادی فقط از یک ملیت را دید، اما هماهنگی و نظم و آرامشی که بر این شهر و کشورِ ۷۲ ملیتی حاکم است، است و وقتی بیشتر خودش را نشان میدهد که چیزی متضاد با آن را ببینی.
برخورد پرسنل فرودگاه آتاتورک نمی شد بگویی دوستانه نبود، اما خیلی فرق داست با فرودگاه تورنتو که نحوهٔ رفتار و به عبارتی زبان بدن یا body language آنها هم به انسان یک جور حس آرامش را القا میکند ــ اینکه همه چیز مرتب است و بهخوبی پیش خواهد رفت.
حدود ۵ ساعت باید در استانبول منتظر پرواز بعدی میماندم. در این فاصلهٔ زمانی، دیدن وضوخانه و نمازخانه در فرودگاه، نیز نوشیدن چای ترک در استکان بلورین، کمکم مرا از فضای غربیِ کانادا دور و به فضای شرق نزدیکتر کرد. مخصوصاً دیدن نمازخانه به یادم آورد که چقدر دلم برای شنیدن صدای اذان تنگ شده، و تماشای آدمهایی که وضو میگرفتند و آمادهٔ خواندن نماز می شدندرا دوست داشتم؛ چون نهتنها در این فرهنگ بزرگ شدهام، که همیشه به این نوع ایمان ساده و باصفا به پروردگار غبطه میخورم.
در همین فرودگاه بود که سیمکارت کانادایی را از گوشیام درآوردم و همراه اول را جایگزین آن کردم. همان لحظه که از طریق رومینگ، گوشی من به شبکهٔ مخابراتی ترکیه وصل شد، پیامکی فارسی رسید: تبلیغ فروش ویژهٔ سایپا! یادم رفته بود که یکی از ابزارهای پرکاربرد بازاریابی در ایران، همین پیامک است. در روزهای بعد، بیشترِ اوقات گوشیام را «سایلنت» میکردم تا هر بار با صدای دینگِ پیامک، که روزانه بیشتر از ۱۰ تا دریافت میکردم، تصور نکنم کسی کار مهمی با من داشته است.
البته برای بعضی از پیامکها هم دلم تنگ شده بود. یادم است نخستین بار که از حساب کاناداییام کارت کشیدم و خرید انجام دادم، از دوستم که بیشتر از ۱۱ سال است کانادا زندگی میکند، پرسیدم: «پس چرا پیامک برایم نیامد که پول از حسابم برداشت شده است؟» چهرهٔ او شبیه علامت سؤال شد… گفت: «پیامک برای چه؟ اگر بخواهی، میتوانی آنلاین حسابت را چک کنی.» دیگر توضیح ندادم که در ایران هم میشود حسابها را آنلاین چک کرد، ا ما دریافت پیامک بانک، مخصوصاً اگر واریزی باشد، خیلی حس خوبی دارد!
تماشای نخستین دعوا پس از یک سال و نیم!
اما برگردیم به فرودگاه آتاتورک در یک شب زمستانی با هوایی خیلی گرمتر از تورنتو. بالاخره در هواپیمایی که قرار بود چند ساعت بعد در فرودگاه بینالمللی امام خمینی بر خاک ایران بنشیند، مستقر شدم. هنوز درست جابجا نشده بودم که داد و بیداد دو مسافر ایرانی، به خاطرم آورد که از این صحنهها هم مدتهاست ندیدهام. دو آقای عاقل و بالغ، سرِ قرار دادن بارِ دستی در فضای بالای صندلیها، با هم دعوایشان شدن بود. توی دلم گفتم حالا جلوی این خدمهٔ «ترکیش ایر» آبروداری کنید…
خوشبختانه قضیه خیلی زود ختم به خیر شد. این اتفاق باعث شد در ذهنم پروازهای دیگر را مرور کنم؛ پروازهایی که شاید فقط چند ایرانی را بتوان در بین چندصد مسافر پیدا کرد. این خارجیها ــ مخصوصاً هر چه غربیتر ــ انگار اصلاً از این اخلاقهای ما ندارند. اولاً که سر قرار دادنِ بار به هم تعارف هم میزنند، آن هم تعارف واقعی؛و اگر فضای بالای سرشان پر شده باشد، مهماندار را صدا میکنند، و او با خوشرویی کیف یا چمدان دستی آنها را یک جای دیگر میگذارد. یکی از وظیفههای مهماندار همین است دیگر. و همه میدانند که وقتی با بار دستیشان ــ پس از چندین و چند مرحلهٔ چک کردن مدارک و گذر از گیتهای بازرسی ــ سرانجام وارد هواپیما شدهاند، یک جوری بارهای آنها جا داده خواهد شد. وقتی راهحل برای مسئله هست، دعوایی هم نیست.
متأسفانه از این دعواها و نزاعهای لفظی، در طول سفر کوتاهم به ایران باز هم دیدم. نمیدانم چرا تحمل ما اینقدر کم است. چرا اینقدر خودخواه هستیم؟ همهاش میخواهیم منافع شخص خودمان را حفظ کنیم، در ترافیکِ خیابان و صف اتوبوس و بانک و… جلو بزنیم و اول باشیم؛ در حالی که از یاد بردهایم که ما همه با هم سوار یک کشتی هستیم و اگر درست بنگریم، هیچکس زودتر از دیگری به مقصد نخواهد رسید.
در کانادا، بارها در جاهایی بودهام (ادارهٔ دولتی یا شرکت خصوصی) که افرادِ زیادی کارشان میبایست توسط یک نفر انجام میشد. اما نه آن یک نفر متصدی مجبور میشد سرِ مراجعان داد بزند یا مدام خواهش کند نوبت و صف را رعایت کنند، و نه مراجعان به خودشان حق میدادند خواستهشان را به آن متصدی یا مراجعان دیگر تحمیل کنند. تازه وقتی آن متصدی عذرخواهی میکرد که مثلاً «ببخشید شلوغ است و اذیت شدید…»، آقا یا خانم مراجع میگفت اصلاً مسئلهای نیست و لطفاً کارتان را با آرامش انجام بدهید.
یادم می آید «ژوزف»، که از اسرائیل به کانادا مهاجرت کرده بود و روزهای اول که دنبال خانه برای اجاره میگشتیم یک بار با او همکلام شدم، وقتی صحبت به این نوع رفتار کاناداییها رسید چشمهایش برق شیطنتآمیزی زد، خندهٔ ریزی کرد و گفت: «این کاناداییها naive [ساده، پخمه] هستند.» همان موقع توی دلم گفتم کاش همهٔ ما یاد بگیریم اینطور ساده و پخمه باشیم…
ترافیکِ آشنای تهران، و چند سؤال
برایم جالب است که وقتی اولین بار ترافیک تهران را بعد از یک سال و نیم دیدم، اصلاً برایم عجیب نبود که اینطور ماشینها و موتورها و آدمها در هم میلولند، اتومبیلها سپر به سپر حرکت میکنند و عابرها از هر جای خیابان که بخواهند رد میشوند.
چند دلیل برای این «عجیب نبودن» به ذهنم میرسد: یکیاش همان منفک نشدن از ایران به لطف اینترنت و شبکههای اجتماعی، دومیاش اینکه خب یک سال و نیم آنقدرها هم زمان زیادی نیست (هرچند برخی معتقدند هر شش ماه، ایران آنقدر عوض می شود که اگر بعد از یک سال به ایران بروی، خیلی چیزها برایت غریب خواهد بود)، و سومی اینکه در کانادا هم بسته به محل زندگی، ممکن است آدم از این جور صحنهها ــ البته خیلی کم ــ ببیند.
مثلاً در منطقهای که ما در تورنتو زندگی میکنیم، تعداد ایرانیها و چینیها زیاد است و مخصوصاً چینیها در زمینهٔ بد بودن رانندگی، زبانزد هستند. برای همین هم بیمهٔ اتومبیل در این منطقه، بالاتر از مناطقی است که رانندگی ها بهتر است.
حتی گاهی عابرهایی هم از وسط خیابان رد میشوند (که اینجا به آن می گویند jaywalking و اگر پلیس ببیند می تواند جریمه کند؛ بله همان عابر پیاده را). اما نکتهٔ جالبتر این است که عموماً شما پلیس را در خیابان نمیبینید مگر اینکه مثلاً چراغ راهنمایی سر چهارراه خراب شده و یک پلیس مجبور باشد هدایت اتومبیلها را به عهده بگیرد. آن نکاتِ مربوط به حق تقدم (در تقاطعهای بدون چراغ) هم که ما در آییننامهٔ رانندگی خوانده و امتحان داده بودیم و هیچ وقت در ایران رعایت نمیکردیم، اینجا قشنگ رعایت میشود!
با وجود اینکه همیشه برخی هستند که قانونشکنی کنند، بالای ۹۵ درصد جامعه فهمیدهاند که احترام به قوانین چه به عنوان راننده و چه عابر، به نفع خودشان است. البته جریمههای سنگین و امتیازهای منفی روی گواهینامه هم در ترغیب و وادار کردن آنها به رعایت قانون، حتماً موثر بوده است.
«اوبر»های وطنی!
حالا که بحث به رانندگی و خودرو رسید، از «اسنپ» و «تپسی» هم بگویم که حسابی مرا شگفتزده کرد. من در تورنتو از «اوبر» (Uber) استفاده کرده بودم که ماجرای نخستین بارِ استفاده از این سرویس (برای سفارش تاکسی از طریق اپلیکیشین) را در مجلهٔ خلاقیت نوشتم.
در تهران که بودم، از همان روزهای نخست، خانواده و دوستان از خدمات اسنپ و تپسی تعریف میکردند. دیدن تبلیغ این شرکتها روی پلهای عابر پیاده هم برایم جالب بود، و احساس غرور میکردم که لوگوهای دانلود از «اپ استور» (اپل) و «گوگل پلی» (اندروید) برای این خدماتِ ایرانی را روی آن بیلبوردهای بزرگ میدیدم.
خودم نتوانستم آنها را روی گوشیام نصب کنم، چون آیفون ۴ من برای استفاده از آنها دیگر پیر شده بود! (البته هنوز اوبر را روی همین گوشی دارم و میتوانم استفاده کنم.) اما به لطف خانواده، از خدمات هر دو استفاده کردم و برخوردهای خوب رانندهها، قیمت مناسب و راحتیِ استفاده، حسابی کیف داد. میتوانم با اطمینان بگویم هیچ از اوبر کم نداشتند.
خواهرم تعریف میکرد که یک بار راننده پول نداشته تا الباقی کرایه را پس بدهد، و قول داده بوده که آن مبلغ را به اعتبارِ حساب اضافه کند. اما این اتفاق نمیافتد. خواهرم هم به راننده امتیازِ صفر می دهد. فردایش از دفتر آن سرویسدهنده (اسنپ یا تپسی بودنش الان خاطرم نیست) تماس میگیرند و علت را جویا میشوند. وقتی ماجرا را میفهمند، هم اعتبار را به حساب اضافه میکنند و هم قول میدهند که مسئله را پیگیری کنند.
این طرز برخورد با مشتری، کاملاً در کلاس کانادایی است و آدم واقعاً خوشحال میشود که میبیند نسل نوین کارآفرینان در ایران، هم اهل تکنولوژی هستند و هم در زمینهٔ مشتریمداری استانداردهای خود را ارتقا دادهاند. اگر این رفتارها گسترش پیدا کند، اقتصاد ایران از این هم که هست طلاییتر خواهد شد.
آموزش، آموزش، و باز هم «آموزش»
این نکته را هم اضافه کنم که متأسفانه برخی از صاحبان کسبوکارهای ایرانی در همین تورنتو، اصلاً روش برخورد با مشتری را بلد نیستند و نخستین بار که شما وارد فروشگاه آنها میشوی، آخرین بارت هم خواهد بود. پس این تئوری هم نقض میشود که برای تغییر رفتار، حتماً باید در محیطی دیگر حضور داشت. «خواستن» و از ته دل خواستن، خیلی مهمتر است و همان، راه را برای تغییر باز میکند.
امروزه باز به لطف اینترنت و امکانات فوقالعادهای که برای عرضه و دریافت آموزش در اختیار مدرسان و دانشجویان قرار داده است، میتوان در ایران بود و آموزشها را از هر نقطهٔ جهان دریافت کرد. خود من، بخشی از آموزشهایم انتقالِ همین تجربهها و استانداردهای کانادایی به کارآفرینان، صاحبان کسبوکار، مدیران، فروشندگان و بازاریابان در ایران است.
موضوع دیگری که در ایران به خوبیِ غرب و کانادا پیش می رود، همین کسبوکار یا بیزینسِ «آموزش» است. برایم باعث افتخار بود که در روزهای حضورم در ایران، در جشن کارخانهداران اطلاعات شرکت کنم، در جمع بیش از صد نفر از نسل نوین مدرسان ایران باشم، و مثل همیشه از آموزشهای استاد عزیزم ژان بقوسیان بهره ببرم. نیز به لطف دوست ارجمندم امیرمهدی سادات اعلایی، برای سخنرانی به یکی از نشستهای باشگاه تغییر و تحول فردی ایشان دعوت شدم و نهتنها از نوشیدن دمنوشهای فوقالعادهشان کامم طراوت یافت، که از صحبت و پرسشوپاسخ با دانشجویان ایشان در جمعی خودمانی و صمیمانه لذت بردم. این نشست، باز هم به لطف تکنولوژی و در بستر اینترنت، برای جمعی بیشتر در نقاط مختلف ایران و جهان به صورت زنده پخش شد و یکی از شبهای دلپذیر حضور در تهران را برایم رقم زد.
آن شب وقتی به سمت متروی مفتح قدم میزدم، یاد چند ماه پیش از آن افتادم که از طریق اسکایپ، در یک صبح زود در کانادا با دانشجویانِ دورهٔ مدرسه استادی در تهرانی که نیمروز را از سر گذرانده بود، گپوگفت داشتم. آن روز، مهمان دوست عزیزم محمدپیام بهرامپور بودم که بیاغراق یکی از اعجوبهها در زمینهٔ آموزش است و از دید من، صفت «نابغه» کاملاً برازندهٔ اوست. در سفر به ایران هم ایشان و هم علی حاجیمحمدی را دیدم و از مصاحبتشان لذت بردم. علی حاجیمحمدی بنیانگذار همیار وردپرس است که خدمات و آموزشهایش برای همهٔ کارآفرینانِ اینترنتی مایهٔ دلگرمی است.
فرصتْ کوتاه بود و مجبور شدم چند دعوت برای دیدار و سخنرانی را کنسل کنم. اما از جمله دیداری کوتاه با حسین یاغچی، سردبیر خلاق و کوشا و پرانرژی مجلهٔ خلاقیت داشتم؛ و صدای استاد عزیزم محمود معظمی را از پشت تلفن شنیدم که این روزها بیشتر در کلاردشت هستند و آموزشهای منحصر به فردشان را از همانجا در اختیار دانشجویان پرشمار خود قرار می دهند.
این فضای آموزشیِ پرتکاپو و سرشار از خلاقیت ــ همراه با دوستی و رقابتِ مثبت ــ که امروز در ایران هست، به زودی چهرهٔ کشور ما را از جهات مختلف به شکل مثبت تغییر خواهد داد.
فاصلهای به نامِ «اینترنت»
در سفرم به ایران، کمتر سراغ اینترنت رفتم. هرچند سیمکارتهایی با سرعتهای نسبتاً بالای اینترنت عرضه شدهاند، اما سرعت اینترنت در ایران هنوز با استاندارهای جهانی فاصله دارد، و مسدود بودن برخی از سایتها (چه این مسدودسازی از سوی ایران انجام شده باشد و چه از سوی کشورهای دیگر)، گاهی دریافت اطلاعات مفید و آموزشها را با دشواری مواجه میکند.
همچنین تحریمهای نابجایی که بر ایران تحمیل شده، خیلی وقتها خرید کالاها یا استفاده از خدماتی ساده را دشوار یا ناممکن میکند. حس واقعاً بدی است وقتی میبینی وبسایت فروش یک کالا، که هر کسی از هر کجای دنیا میتواند آن را سفارش بدهد و دم در خانهاش دریافت کند، فقط نام ایران و چند کشور دیگر را در فهرست ندارد.
این محدودیتها واقعاً آزاردهنده است و همین موارد ساده، گاه دلیل اصلی برای مهاجرت خیلی از کسانی است که متخصص و کارآفرین و پولساز هستند و در همان ایران مشغول ارزشآفرینیاند. من تخصصی در مسائل سیاسی و روابط بین دولتها ندارم و فقط به عنوان یک ایرانی که عاشق کشورش است و سربلندی کشورش را میخواهد و برایش تلاش میکند، امیدوارم بهزودی مردم کشورم به همان خدمات و سرویسهایی دسترسی داشته باشند که در کانادا هست.
کلام آخر:
بیشترین چیزی که موجب فاصلهٔ ما از کانادا (به عنوان کشوری که آن را «پیشرفته» و «توسعهیافته» میخوانیم) شده است، «طرز فکر» و «رفتارهای» ماست. من یک سال و نیم در کانادا تقریباً دادوبیداد ندیدم، اما در سفری کمتر از سه هفته به ایران، چندین بار شاهد مشاجره سر امور بیارزش بودم.
اینجا در تورنتو ساعت اوج هم سوار مترو شدهام، نه کسی به کسی تنه میزند (اگر هم اتفاقی تنهای بخورد، سریع عذرخواهی میکنند)، نه صدای دستفروشها انسان را آزار میدهد و نه موقع پیاده و سوار شدن، مسافران راه را بر هم میبندند.
در سفر ایران، یک بار در ساعت اوج سوار مترو شدم و در ایستگاه امام خمینی بهزور توانستم پیاده شوم. یک آقایی از خیل جمعیتی که میخواستند سوار قطار شوند، انگار که خیلی حرف بامزهای دارد میزند، هُل میداد و خطاب به ماهایی که میخواستیم پیاده شویم میگفت: «خب چرا میخواید پیاده شید!»
در نهایت، راه پیشرفتِ ایران را «آموزش» میدانم. خوشحالم که هم نسل قبلی مدرسان و هم نسل نوینی از آنها، که من نیز با آنها همراه هستم، مشتاق و کوشا در حال کاشتن بذرهایی از اندیشههای مفید در ذهن و فکر هزاران انسان مشتاقی هستند که متعهد شدهاند زندگی خود را بهتر کنند، ایران را سربلندتر و آبادتر کنند، و به سهم خود جهان را به جایی بهتر برای زیستن تبدیل کنند.
و هرچند خودم در حال حاضر شهر تورنتو را به عنوان محل زندگی انتخاب کردهام، اما ایران تنها جایی است که میتوانم از صمیم قلب بگویم با هر نگاه، بر آسمان خاکش هزار بوسه میزنم.
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی1 دیدگاه
به گفتگوی ما بپیوندید و دیدگاه خود را با ما در میان بگذارید.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
سلام
وقتی دوستان ناشنوای ما از زندگی خوب در خارج از کشور تعریف می کنند، که قوانین معلولین را رعایت می کنند، باعث می شود بقیه معلولین هم زندگی در خارج از کشور را با پیگیری حقوقی خود که منجر به پایین آوردن وجهه ملی کشور ایران می شود دنبال کنند و زندگی در آن سوی آب را انتخاب کنند.