ایران را چطور بیشتر دوست داشته باشیم؟
فاصله افتاده است میان ما و این سرزمین… و از هر ۱۰ ایرانی که سوال کنی دوست دارد در ایران بماند یا جای دیگری زندگی کند، شاید ۹ نفر پاسخ بدهند که جای دیگری را دوست دارند
نوشتهٔ علیاکبر قزوینی
[av_hr class=’short’ height=’۵۰’ shadow=’no-shadow’ position=’center’ custom_border=’av-border-thin’ custom_width=’۵۰px’ custom_border_color=” custom_margin_top=’۳۰px’ custom_margin_bottom=’۳۰px’ icon_select=’yes’ custom_icon_color=” icon=’ue808′ font=’entypo-fontello’ av_uid=’av-20h6r9′ custom_class=” admin_preview_bg=”]
شاید بپرسید که اصلاً چرا باید ایران را دوست داشته باشیم: چه ضرورتی در این کار هست؟ شاید برای رسیدن به پاسخِ این پرسش، بهتر باشد نشانههای «دوست نداشتنِ ایران» را بررسی کنیم تا متوجه شویم دوست نداشتنِ این سرزمینیا علاقهٔ کافی به آن نداشتن، چه چیزهایی را میتواند به بار بیاورد.
در کوچههای ایران که قدم بزنیم و از خیابانهای ایران که گذر کنیم، کموبیش زباله و آشغال را میبینیم که این سو و آن سو پراکنده شده، هوا آلوده است، رانندگان بیحوصله و خشمگیناند، و کمتر لبخند میزنند.
از هر ۱۰ ایرانی که سوال کنی دوست دارد در ایران بماند یا جای دیگری زندگی کند، شاید ۹ نفر پاسخ بدهند که جای دیگری را دوست دارند. آن یک نفر هم شاید وابستگیهای عاطفی را بهانهٔ ماندن بداند نه دلبستگی به سرزمین را.
فاصله افتاده است میان ما و این سرزمین. مردم بیشتر ترجیح میدهند سفرهای خارجی بروند تا در ایران بگردند. نه اینکه سفر به خارج بد باشد، اما این سفرها معمولاً نه برای شناخت سرزمینها و فرهنگها و آدمهای دیگر، بلکه بیشتر برای پز دادن است. چه فرقی میکند مقصد کجا باشد، وقتی در سفر هم بیشتر در پاساژ هستی یا صرفاً برای کنسرت میروی!
ادبیات و فرهنگ ایران هم مهجور افتاده است. دیدنِ سریالهای کمکیفیت و گشتن در کانالهای کممایهٔ تلگرامی را ترجیح میدهیم به خواندن آثار کلاسیک ایران چند درصد ایرانیها یک بار مثنوی را کامل خوانده یا به دیوان حافظ جز برای فال گرفتن مراجعه کردهاند؟
رمانهای خوب و جاندار فارسی هم کم نوشته میشوند و خوبهایشان مجال عرضه ندارند. وضعیت نوشتار فارسی گواهی میدهد که چقدر غریبه شدهایم با متونِ خوب و استخواندار؛ «مالِ من» نوشته میشود «ماله من» و تو نمیدانی این «ماله» چه چیزی را دارد ماستمالی میکند!
آیا ساکنان کشورهای دیگر، کشورشان را دوست دارند؟
من چون در کانادا زندگی میکنم، دربارهٔ این کشور چند نکته را میتوانم بگویم.
نخست اینکه باید بدانیم اکثر «کاناداییها» در واقع کانادایی نیستند. بسیاری از آنها، یا خودشان یا یکی دو نسل قبلشان به کانادا مهاجرت کرده و در این کشور ساکن شدهاند. برخی دیگر، مهاجران موقت مثل دانشجوها یا کسانی هستند که با ویزای کار، تحصیل و کار و زندگی میکنند.
با این همه، یک جور شادمانی در خیابانها و یک احساس غرور و افتخار به «کانادایی بودن» در این سرزمین موج میزند. کوچکترین چیزها را به عنوان المانهای کانادایی بودن و رسومِ زندگی در این کشور ترویج میدهند و به مهاجران و مسافران معرفی میکنند. مثلاً «کمپینگ» که همان چادر زدن در دل طبیعت است. «پوتین» که یک خوراک حاوی سیبزمینی و پنیر و آبِ گوشت است. خیلی وقتها میبینید که روی کالاهایی معمولی (مثل صندلی پلاستیکی) نوشته شده: Proudly made in Canada (با افتخار، ساخت کانادا).
کانادایی بودن، به عنوان یک «فضیلت» ترویج داده میشود و به انحاء مختلف میکوشند این جامعهٔ متشکل از این همه قومیت و ملیت را با نخِ تسبیحِ «کانادایی بودن» به هم وصل کنند.
«روز کانادا» (Canada Day) هر سال جشن گرفته میشود و در کتابفروشیها، کتابهای بسیاری دربارهٔ تاریخ و فرهنگ کانادا میتوان یافت. امسال (در واقع تابستان ۲۰۱۷) که ۱۵۰ اُمین سالگردِ روز کانادا بود، یک مجموعه کتاب در بستهبندیِ ویژه عرضه شده بود حاوی کتابهایی کانادایی، که یکی از آنها رمان «آن شرلی» بود. شاید اصلاً خیلی از ما کانادا را بیشتر با همین دخترک موقرمز و نیز «قصههای جزیره» بشناسیم. سریالهایی دیدنی که بر مبنای رمانهای سادهای ساخته شدهاند که «خیلی کانادایی» هستند؛ و بیننده و خواننده را حسابی جذب میکنند.
تازه اینها در حالی است که گاهی احساس میکنی کاناداییها خیلی اعتماد به نفسِ ملّیِ بالایی ندارند. یک بار چندین دیدگاه از نویسندگان روزنامهٔ تورنتو استار (و بعدتر خوانندگان روزنامه) خواندم که عنوان میکردند کانادا در ساخت سریالهای کارآگاهی اصلاً عرضه ندارد ــ و سریال پرطرفداری را که با عنوان «کارآگاه مرداک» در کشور ما شناخته میشود، در مقایسه با پوآور و شرلوک هولمز و سریالهای آمریکایی، مسخره کرده بودند. یا مثلاً هوای تورنتو را با کالیفرنیا مقایسه کرده و نوشته بودند با این زمستانهای طولانی و سرد چطور میتوان متخصصان فناوری را ترغیب کرد تا آنجا را رها کنند و بیایند کانادا…
با همهٔ اینها، اکثر کسانی که در کانادا زندگی میکنند، این کشور را دوست دارند. برای همین است که کمتر آشغالی روی زمین دیده میشود، هوا پاکیزه است، رانندگان با حوصلهاند، و مردم عموماً خوشبرخوردند و به غریبهها لبخند میزنند.
***
اما این مقاله قرار نیست ایران را با کانادا مقایسه کند که حالمان گرفته شود. قرار است ببینیم که ما چطور میتوانیم ایران را بیشتر دوست داشته باشیم.
به نظر من، اگر مطالعهٔ تاریخ و ادبیات ایران را در برنامهٔ زندگی خود قرار بدهیم و مرتب به بخشهای مختلف ایران سفر کنیم و با فرهنگ و مردم و معماری این سرزمین آشنا شویم، آنقدر عاشق این جغرافیای فرهنگی خواهیم شد که بپذیریم برخی نابسامانیها (مثل هر جایی) در ایران هست، و این عشق و پذیرش موجب خواهد شد در حدّی که از توانمان برمیآید ــ حتی شده روزی یک گام، روزی یک ذرّه ــ زیستن در این سرزمین را بهتر و باکیفیتتر کنیم.
یک نکتهٔ پایانی:
شاید خوانندهای بگوید من اگر هم در ایران ماندهام و حالا به قول شما میخواهم بهترش کنم، از روی اجبار است. اگر چاره داشتم، مهاجرت میکردم و میآمدم همان کانادای شما!
پاسخ من این است که اگر این امکان برای شما وجود دارید، حتماً به کانادا یا کشور دیگری که دوست دارید، بروید و زندگی در هر دو جا را مقایسه و «انتخاب» کنید. از کجا معلوم که ایران را انتخاب نکنید.
در عین حال، پیشنهاد میکنم اگر امکان مهاجرت ندارید، دو انتخاب دیگرِ خود را بسنجید:
ایران را دوست نداشتن و خود را آزار دادن؛ یا عشقِ ایران را در دل پروراندن و تلاش برای بهتر کردنِ جایی که زندگی میکنیم.
در هر حال بهتر است بدانیم که همواره حق انتخاب داریم، حتی اگر خودمان را «مجبور به انتخاب» تصور میکنیم.
درباره علی اکبر قزوینی
نویسنده و مدرس و کوچ زندگی است. وی در آموزشهای خود جدیدترین یافتههای روز را با تجربیات شخصی و فرهنگ غنی ایران ترکیب میکند که حاصل آن نوشتههایی خواندنی و تحولی عمیق در شاگردان وی است. علیاکبر قزوینی چند سالی ساکن کانادا بوده و اقامت آن کشور را دارد. وی هماکنون در ایران زندگی میکند.
نوشته های بیشتر از علی اکبر قزوینی
دیدگاهتان را بنویسید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید